احساس خستگی عجیبی داشت. مدت زیادی میشد که تمرین نکرده بود و بدنش به بیتحرکی عادت کرده بود. هیونگش گفته بود احتمالا مهمون داره و شدیدا امیدوار بود تا الان رفته باشه. اینطوری میتونست خودشو برای برادرش لوس کنه تا بدن دردناکش رو ماساژ بده.
کمی دورتر از ساختمونی که الان خونش بود میتونست مردی رو ببینه که با تردید مسیر مشخصی رو قدم میزد و چطور ممکن بود نشناستش؟ لبخندش رو مهار کرد و نفس عمیقی کشید.
_نامجون هیونگ!آلفا که انگار توقع این رو نداشت با تعجب به طرف امگا برگشت. این مدت وقت نکرده بود درست ببینتش و الان که میدید، با قاطعیت میگفت جیمین بیش از حد زیبا بود. دستاشو باز کرد و امگا رو دوباره مثل دوره نوجوانیش به آغوشش دعوت کرد.
با دویدن پسر و پیچیدن بوی توت فرنگی به آرومی خندید. جیمین برادر کوچکتری بود که نداشت. بعد از جدا شدن امگا از آغوشش، موهای لختش رو بهم ریخت و گونه سردش رو نوازش کرد. لبخند میزد، اما نامجون اونقدر میشناختش که توجهش به چشمهای غمگینش بیشتر از جمع شدن گوشه پلکش جلب شه.
+بهتری چیم چیم؟
و با لقب قدیمی دوباره پسر رو به خنده انداخت.
_تقریبا خوبم. چیز سختی نبود. میشه باهاش کنار اومد. از پیش هیونگ میای؟
آلفا سری تکون داد و سعی کرد تا حد امکان صادق باشه.+حقیقتا داشتم میرفتم. من... خب یه کار اشتباهی کردم و میخواستم ازش عذرخواهی کنم. باید با هم حرف بزنیم اما الان که تا اینجا اومدم حس میکنم آمادگیشو ندارم. ترجیح میدم یه زمان دیگه صحبت کنیم.
_میفهمم... بهش نمیگم دیدمت. هر وقت آماده بودی از دل هیونگم دربیار!هیچ وقت از شیرینی این پسر کم نمیشد. برای چند لحظهای لبخند روشنش از بین رفت و اندوه غیر قابل توضیحی روی صورت بانمکش سایه انداخت. شاید خودش هم میدونست مرد رو به روش فریب لبخنداشو نمیخوره. نامجون همیشه میفهمید کی چه زمانی داره به چی تظاهر میکنه.
_هیونگ... تا خونه باهام میای؟ میشه یکم حرف بزنیم؟
آلفا منتظر چنین چیزی نبود، با این حال دلیلی برای رد کردن درخواستش هم نداشت. امگا آهی کشید و قدمهاش رو با قدمهای مرد بزرگتر هماهنگ کرد._چند شب پیش از ساختمون کناری دزدی شد. حسابی سر و صدا کرد. این چیزا تو همچین محلهای زیادی نادره. همه ساختمونهای اطراف هم سطح امنیتو بالاتر بردن. اونایی که طبقات پایینترن به پنجرهها حفاظ زدن و قفل همه درها عوض شده.
نگاه زیر چشمیای به آلفا انداخت و لبخند زد. هر دوشون هنوز همون بودن._از این به بعد مطمئن شو تاریخ تولدت یادت میمونه. چون رمز خونه هیونگه!
و با دیدن متوقف شدن نامجون لبخند زد.
_هیونگم مرد با احساسیه... فقط یکم بدقلقه! میخوام مطمئن شم که این دفعه وقتی دوباره بهت تکیه میکنه فرو نریزی.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...