گاز بزرگی از دونات شکلاتی زد و نالهای از سر رضایت کرد. هر چیزی که هیونگش درست میکرد مزه بهشت میداد!
_آجوما کارتون عالی بود. کاش بیشتر از این کارای تیمی انجام بدین!زن بتا که بنا به دلایل نامعلومی از وقتی دیده بودش همین قدر بیحال بود لبخند کمرنگی زد.
:سوها... چیز دیگهای برای شستن نداشتیم؟
رنگ زن با شنیدن این سوال پرید و بیشتر آلفای عسلی رو به شک انداخت. از دیشب تا الان چه اتفاقی افتاده بود؟+من خواستم جدا بشورنش. یکم خونی شده بود.
و واقعا علاقهای نداشت مقدار "یکم" مورد نظرش رو به یاد بیاره! نگاه زن آلفا رنگ نگرانی گرفت و با اضطراب بدن پسرش رو برانداز کرد.
:چرا؟ کجات زخمی شده؟
+هیچ جا. فقط... یکم خون دماغ شدم.شاید میتونست با این حرفها مادرش رو دست به سر کنه، اما هوسوک تا از اصل قضیه سر درنمیآورد قرار نبود بیخیال شه!
:اگه بازم تکرار شد حتما چکاپ برو. من یکم خستم. میرم بالا پیش مونی بخوابم. شما پسرا امشب قراره برین؟+کجا؟
_هنوز بهش نگفتم ولی آره امشب میریم! نگران نباشین. خوب استراحت کنین.
:تا تو باشی نگرانش نیستم. خوش بگذره!
بالافاصله بعد از رفتن خانم کیم، لبخند روشن آلفای عسلی محو شد و حالتی جدی به خودش گرفت._محض رضای الهه ماه چه مرگته؟! از وقتی اومدم عین بدبختایی که تمام اعضای خانوادش به قتل رسیدن شدی! دیشب با هیونگ دعوات شده؟
مخاطبش آهی کشید و سرش رو روی میز گذاشت. قطعا یه دعوای معمولی باعث نمیشد تا این حد از خودش بدش بیاد.+دعوامون نشده... ولی من یه کار اشتباه کردم. خیلی خیلی اشتباه.
_اشتباهتر از رفتنت؟
+چی؟ ن...
_پس هیونگ باهاش کنار میاد!
+هوسوک به این راحتی هم که میگی نيست.لبهای مرد بزرگتر توی دهنش جمع شدن. واقعا دلش میخواست بدونه دوست عزیزش این دفعه چه شاهکاری خلق کرده، اما وقت نداشت.
_خب بعدا توضیح بده. الان آماده شو. میریم خونه من.
+ببین امروز واقعا حوصله هیچ چیزو..._حدس بزن چقدر برام مهمه! دیشب با بدبختی یونگی رو راضی کردم بیاد بیرون و با یکی غیر از اون دختر بیچاره هم تعامل داشته باشه! اونجا میتونی تعریف کنی چیکار کردی تا با هم یه راه حلی براش پیدا کنیم.
+سوک من واقعا...
_عالیه، پس دم در منتظرتم!نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. هیچ کس نمیتونست با این مرد مخالفت کنه. در طول مسیر حرفی بینشون رد و بدل نشد، اما قبل از ورود به خونه باهاش مرور کرد که ظاهر نفر سوم جمعشون احتمالا قرار نیست چندان خوشایند باشه و ازش خواست واکنش بدی نشون نده. نامجون تا قبل از ورود به خونه آلفای عسلی واقعا ایدهای درمورد حرفش نداشت و بعد از ورود... اونقدرا هم بد نبود. البته به عنوان بازیگر گریم شده نقش یه بیمار لاعلاج!

YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...