_ به چی فکر میکنی؟
+نمیدونم، فقط مطمئن نیستم میخوام برم داخل یا نه.
_ چرا؟ چون بعد این همه مدت بدون آلفات قراره برگردی؟
+خیلی مسخرهای!
امگا با بیحالی گفت و با خیره شدن به اون بنای شیشهای که خاطرات زیادی درونش بود، به سختی آب دهانش رو فرو برد.یونتان کمی قبل از فارغالتحصیلیشون باز شده بود و بیشتر قرارهای جمعی و مهمتر از اون دو نفرشون همونجا ثبت شده بود. نامجون پشت میزهای این کافه، بوسههای زیادی ازش دزدیده بود. بعد از رفتن مردش، دیگه حاضر به پا گذاشتن توی یونتان نشده بود، حتی با اینکه جونگکوک اونجا مشغول به کار شد.
زمان زیادی گذشته بود. جونگکوک استعفا داده بود و نامجون برگشته بود. الان حال بهتری داشت، اما برگشتن به این محیط هنوز هم کمی مضطربش میکرد. طبق گفتههای جیمین، یونتان متعلق به تهیونگ، آلفایی که در زمان کوتاهی موفق شده بود بخش مهم از زندگی دونسنگش بشه و برادرش بود. انگار دنیایی که توش زندگی میکردن زیادی کوچیک بود.
نگاه دوبارهای به جونمیون که کنارش ایستاده بود انداخت و از نگاه مطمئن امگا، خالی از تردید شد. نفس عمیقی کشید و مصمم قدم برداشت. فضای داخلی همون طور که به یاد میآورد، گرم و پر سر و صدا بود. برعکس وحشت کمی پیشش، الان احساس خوبی داشت. نمیدونست چطور توضیحش بده، اما انگار گذر زمان رو احساس نمیکرد.
انگار آخرین باری که اینجا بود، آخر هفته گذشته با نامجون و هوسوک بود. هیچ کس نرفته بود و هیچ تنهایی و دردی بهش تحمیل نشده بود. برای چند لحظه، انگار نه انگار که بیش از چهار سال از اومدنش به اینجا گذشته بود. هنوز کامل اطرافش رو تحلیل نکرده بود که با هل آروم اما بیمقدمه جونمیون، به سمت میزی که دیدن تک تک افرادش باعث لبخند پررنگش میشد... تقریبا پرت شد!
جونگکوک، هوسوک، ساندول که از تعطیلی یونا تا الان ندیده بودش، پسر عموش چانیول، ساندرا پارک که کمی معذب بنظر میرسید و در عین حال دیدنش خوشحالش میکرد، تمین و در نهایت جونمیونی که کنارش بود. میشد گفت تقریبا تمام آدمایی که دوستش داشتن و توی شرایط سخت بهش اهمیت داده بودن. نبود یونگی توی اون جمع به طرز غمانگیزی منطقی بود، اما سوکجینی که برای مدت کوتاهی هم که بود توی گذشته گیر افتاده بود، جایی ته قلبش براش احساس دلتنگی میکرد.
درسته که نامجون نمیتونست مونی رو تنها بذاره، اما اینکه کنارش نبود تا دستش رو بگیره و بهش اطمینان بده همه چیز مرتبه ناراحتش میکرد. به غیر از اون عدم حضور جیمین هم زیادی احساس میشد و ذهنش رو بهم میریخت، اما جمعیت دوستانش که شروع به خوندن آهنگ معروف تولد کرده بودن، بهش اجازه بیش از اون فکر کردن به برادرش رو ندادن.
لبخندی از روی قدردانی زد و سر میز نشست. زمان زیادی بود که به چنین جمعهایی نیومده بود، چه برسه به اینکه برای خودش باشه. مونی برای حضور توی در اینجور دورهمیها زیادی بچه بود و خودش هم امکان تنها گذاشتن دخترش رو نداشت. حالا بین آدمایی که بهش اهمیت میدادن و روز تولدش رو گرامی میداشتن، احساس محشری داشت. حس شادی، خاص بودن و سپاسگزاری بابت محبتی که اطرافیانش بهش داشتن.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...