Part 31

47 11 5
                                    

اگر میگفت از شدت بی‌‌حالی ممکنه نفس کشیدن هم یادش بره اغراق نکرده بود. روی مبل نشسته...یا شاید هم دراز کشیده بود و شقیقه‌‌هاشو ماساژ میداد. بعد از حدود یک ساعت امتحان کردن سرکوب کننده‌‌های مختلف و نتیجه نگرفتن در نهایت به تزریق رسیده بودن.

در طول زندگیش به عنوان امگا فقط یکبار مجبور شده بود از این روش استفاده کنه و کاملا یادش بود احساس سبکی و رفع گرما بعد از جریان پیدا کردن مایع توی رگهاش هیچ شباهتی به واکنش برادرش نداشت. جیمین به وضوح موقع تزریق و فروکش کردن هیتش درد میکشید. دردی که هیچ توجیه منطقی براش وجود نداشت.

زیر چشمی نگاهی به بتایی که اون طرف کاناپه توی خودش جمع شده بود انداخت. لباسای مکش مرگ ما و عجیبش بهم ریخته بودن و موهای مرتب بسته شدش شبیه سر مترسک زیر طوفان مونده شده بود. حرفی نمی‌زد و خب چقدر عالی که چیزی نمی‌گفت!

با این حال این پسر کسی بود که کمکش کرده بود. حقیقتی که از اعترافش متنفر بود. آهی کشید و تنش رو اون قدر کشید تا نوک انگشتای پاش به شکلات خوری روی میز برسه و بتونه به طرف اون موجود آزار دهنده هلش بده. کار چندان مودبانه‌ای نبود و کی به رعایت ادب جلوی کسی که می‌خواست سر به تنش نباشه اهمیت میداد؟

_بخور ضعف نکنی. حتما متوجهی که قرار نیست دغدغه تو هم داشته باشم!
با این حال بتا در برابر حمله آشکار‌ش چیزی نگفت. نفس عمیقی کشید و چهره آرومش رو با صبر فوق‌‌العاده‌‌ای نگه داشت.
+ممنونم.

خب، این دقیقا یکی از دلایلی بود که از این پسر بدش میومد. هیچ وقت از رو نمی‌رفت. شاید به در و دیوار برمی‌خورد، اما این پسر؟ هرگز! بارها و بارها تحقیرش کرده بود. بخاطر اینکه یکبار هیونگ صداش کرده بود تا مرز شروع جنگ جهانی سوم رفته بود. با این وجود نه تنها چیزی نگفت، بلکه از اون به بعد توی دیدارهای کوتاه یا اتفاقی که داشتن محترمانه اسمش رو صدا کرده بود. انگار هیچ آپشنی با محتوای از رو رفتن درونش وجود نداشت.

با وجود اینکه هرگز قرار نبود این موضوع رو به زبون بیاره، خودش هم می‌دونست که اون پسر به هیچ وجه آدم بدی نبود. تنها ایرادش این بود که پسر پدرشون بود. مهم نبود چقدر به عنوان هیونگ کنار جیمین بود و اولین کسی بود که به رقصیدن، اون هم وقتی بیشترین احتمال افسردگی رو داشت تشویقش کرده بود. مهم نبود چقدر بهش احترام می‌ذاشت یا هرگز ناراحتیش از رفتار تندش رو بروز نمی‌داد. مهم نبود که خودش هم به قدری از اون مرد متنفر بود که فامیل پدر امگاشو برداشته بود. تنها چیزی که برای سوکجین اهمیت داشت این بود که همین موجود بظاهر آروم و متین حاصل خیانت پدرشون به مادرش بود.

اهمیتی نداشت که حتی خود اون امگا هم فریب خورده بود و از خانواده مردی که تظاهر به عشق می‌کرد خبر نداشت. در هر صورت اون دو نفر مقصر مرگ مادرش بودن. شاید آخرین تصویر از مادرشون زن خوابیده توی حمام خونی نبود... اگر فقط این پسر هیچ وقت بدنیا نمیومد.

Dear memories Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang