part 32

1.5K 154 163
                                    

جیمین چند روزی بود که توی هتل میموند و شبا به خونه ی خودش نمیرفت. ولی دوست نداشت کسی این رو بدونه برای همین سعی میکرد دیرقت به هتل بره که بدونه دیگه کسی اونجا نیست و صبحاهم اگر کسی میدیدش به بهانه ی اینکه زود خودشو رسونده تا کار کنه رازشو پنهون میکرد. البته تهیونگ کاملا متوجه شده بود که جیمین به دلایلی خونه ی خودش نمیره ولی ترجیح میداد سوال پیچش نکنه ولی امشب اولین شبی بود که باید جیمین رو تنها میزاشت.
نیمه شب بود و جیمین و تهیونگ درحال پی اس فور بازی کردن بودن
/ هی جیمین ایندفعه دیگه نمیزارم بهم گل بزنی
+ حالا میبینیم. این چند روزو تمرین کردم
/ آهاااا..... ااااا. گگگللللللل
+ اه.... تو چرا همیشه میبری؟
/ میدونی من چندساله دارم این بازی رو انجام میدم؟ تو همش چند شبه شروع کردی.
+ تو اصلا کی وقت بازی داشتی؟
/ همون شبایی که مارو زندونی میکردی تو کارگاه که تعمیراتو تا صبح تموم کنیم!
+ آها پس اون زمانم کارارو میپیچوندی؟
/ آره دیگه پس چی رئیییسسس جونم....

باهم دیگه خندیدن و یکم دیگه بازی کردن. تهیونگ نگاهی به ساعت انداخت و گفت
/ جیمین من باید برم.
+ چی؟ امشب نمیمونی؟
/ نه متاسفانه. فقط واسه امشب تونستم بلیط بگیرم. باید برم به خانوادم سر بزنم ولی میخوای زنگ بزنم هوسوک بیاد پیشت؟
+ ها؟ چرا.....
/ من میدونم برات سخته تنها باشی.
+ پس میدونی؟
/ خودم فهمیدم. تابلوئه. تو هیچوقت اتاق خودتو با جایی عوض نمیکنی. مگر اینکه مجبور باشی.... به هرحال به هوسوک میگم که.....
+ نه هوسوک نه.... اون فکر میکنه من با تنهایی کنار اومدم پس نمیخوام نگران شه. بعدشم درسته این چندشب پیشم بودی ولی موقع خواب که تنها بودم پس نگران نباش باهاش کنار میام.
/ مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟ میتونم به نامجون یا جانگ زنگ بزنم.
+ نه مشکلی نیست اونا فردا کار دارن بزار بخوابن.
/ باشه ولی اگه خوابت نبرد بهم زنگ بزن.
+ نگران نباش. حالا برو که از پروازت جا نمونی.
/ باشه پس دیگه میرم

تهیونگ از جاش بلند شد. به سمت اتاقش رفت تا لباساشو عوض کنه. بعدم کیف وسایلشو برداشت و به پایین برگشت. ازجیمین خداحافظی کرد و به سمت فرودگاه رفت.
جیمین کمی به سالن خالی نگاه کرد. با اینکه برقا کاملا روشن بود اما خالی بودن فضا کاملا حس میشد.
ظرفا و بطری های دور و برش رو جمع کرد و بعد تصمیم گرفت به اتاقش برگرده.
از پله ها بالا رفت. توی راهرو و به سمت اتاقش میرفت که یهو با یونگی روبرو شد! کمی با تعجب نگاه کرد
+ تو کی اومدی هتل؟
- من از ظهر اینجا بودم ولی خوابم برده بود.
+ همه فکر کردن رفتی.
- نه. تو چرا اینجایی؟ نمیری خونه؟ ساعت یک شبه.
+ اینجا میمونم.
- بازم؟... میدونی آمارتو گرفتم. تو الان چندین شبه که تو سوئیتت میمونی. راستشو بگو دلیلش چیه؟
+ مگه باید دلیلی داشته باشه؟ دوست دارم اینجا بمونم که صبح زود به کارام برسم.
- شر و ور و حرف تکراری نگو. از تنهایی میترسی نه؟!
+ نه... مراقب حرف زدنت باش.
- خسته شدم اینقدر دروغ میگی. یه کلام بگو میترسی واسه همینه نمیری خونت.
+ نمیترسم.
- میترسی. اون شبم که خونه ی من موندی گفتی به خاطر خودته و البته اعتراف کردی که عشقت هو....سوککک ولت کرده و رفته. پس تنها شدی!
+ مشکلت با هوسوک چیه؟
- من؟ مشکل؟ با اون؟.... من؟
+ خودتو دسته بالا گرفتی.
- به نظرم اینجا کسی که باهاش مشکل داره تویی نه من. به زور باهاش حرف میزنی.... چیشده ازش ناراحتی ولت کرده؟
+ زندگی من اینقدر برات جالب شده؟
- نه. این تویی که خودتو دسته بالا گرفتی!

Dark Race 🔞 (yoonmin) Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin