part 44

1.5K 180 117
                                    

جونگ کوک ادامه داد
= الان داشتم اخبارو چک میکردم که یه خبر صدر جدول اخبار کره بود که مین یونگی از تیم هیوندا توی مسابقه ی دیروز سوم شده!!!!.... و یه سوال بزرگ ذهنمو مشغول کرد که تو داری با اون کثافتی که اذیتت کرده تو یه تیم کار میکنی؟؟!!....

+ نگران نباش
= نگران نباشم؟ جوابت اینه؟ اصلا اون توی تیم هیوندا چیکار میکنه؟ یعنی تو هیچ مشکلی با این قضیه نداری؟
+ نه ندارم... ببین کوکی میدونم نگرانی و برات عجیبه ولی مشکلی نیست باشه؟
= دیوونه شدی هیونگ؟
+ نه نشدم ولی تو همه چیزو نمیدونی پس تمومش کن.

جونگ کوک نمیدونست چی بگه. انتظار چنین برخورد ریلکسی از جیمین نداشت.
= باشه. خودت بهتر میدونی.... میخواستم یه خبری بهت بدم ولی فعلا اعصابم خورده پس بعدا بهت زنگ میزنم.
+ باشه فعلا.

جیمین یکم تند رفته بود ولی این مسئله به حد کافی برای خودش عجیب بود و حوصله بحث و توضیح نداشت. مخصوصا که جونگ کوک از اتفاقات یکسال اخیر و زندگی جیمین خبر نداشت.

جیمین به همراه تیم به سمت فرودگاه رفتن و سوار هواپیما شدن.
جلو رفت و توی ردیف های آخر یونگی رو دید که تنها نشسته. کمی بهش نگاه کرد. یونگی سرشو بالا آورد و نگاه ساده ای بهش انداخت. هیچی؟ اصلا بهش نگفت پیش من بشین؟ اون که قبلا خودشو میکشت که بچسبه بهش!!!
نه دیگه داشت عجیب میشد. حتما یونگی از قصد داره اینجوری رفتار میکنه
+ ازم نمیخوای پیشت بشینم؟
- اونوقت چرا؟! که بازم غر بزنی به جونم و ....

جیمین نزاشت حرفشو تموم کنه و کنارش نشست
- ....
+ تعجب نکن. فقط حوصله ی کسی رو ندارم که بخواد باهام گپ بزنه و میخوام یکم بخوابم.
- بفرما بخواب. تختخواب رایگان و بی صداییه!

جیمین پشتشو بهش کرد. صندلیشو خم کرد.
بعد از چند دقیقه و بلند شدن هواپیما به سمت یونگی برگشت
+ میشه جاتو باهام عوض کنی؟
- نه.
+ من دوست دارم کنار پنجره باشم.
- به من چه!
+ باشه فهمیدم... چون بهت گفتم باهام مهربون نباش داری برعکسشو انجام میدی که اذیتم کنی.
- ربطی به تو نداره خودتو دست بالا نگیر.
+ یونگیییی...
- صندلیمو عوض نمیکنم.
+ باشه. ولی محض اطلاعت این رفتارت هنوزم لوسه.
- دوست نداری برو یه جای دیگه.
+ .....

جیمین دیگه باهاش حرف نزد. صندلیشو کمی عقب برد و خوابید.

.

هوا تقریبا درحال تاریک شدن بود. جیمین از صبح خواب بود و حتی ناهارم نخورده بود. پتوی روشو کنار زد و به یونگی که توی تاریکی داشت با تبلتش ماشین بازی میکرد نگاه میکرد
+ تاثیرگذاره!
- به تو مربوط نیست.
+ پس هنوزم داری مسخره بازی درمیاری.... باشه..... من گشنمه.
- مگه من آشپزم؟ به مهماندر بگو.

جیمین بیخیال بحث بیشتر شد و به مهماندار گفت که واسش غذا بیارن.
بعد از خوردن غذا هنوزم یک ساعتی به پایان پرواز مونده بود. حوصلش کمی سر رفته بود. به یونگی که روی بازیش تمرکز کرده بود خیره شد
+ میشه منم یکم بازی کنم؟
- نه.
+ اه.... داری اعصابمو خورد میکنی!
- فکر کن داری با خودت حرف میزنی!

Dark Race 🔞 (yoonmin) Where stories live. Discover now