part 70

1.5K 217 121
                                    

.
.
.

ساعت 7 شب بود

جیمین در کمال آرامش روبروی ایکس باکسش نشسته بود و داشت بازی میکرد.
جی جی هم کنارش بود و غذا میخورد.
دور تا دورشم کلی بسته ی غذاهایی بود که سفارش داده بود که از شدت آشفتگی روی زمین ول کرده بود و اهمیت نمیداد.
زنگ در به صدا در اومد.
بازیشو متوقف کرد و به سمت در رفت.
نمیتونست تهیونگ باشه چون اون وقتی با سویونگ بیرون میرفت به این زودیا برنمیگشت و گاهی اصلا پیداش نمیشد.
درو باز کرد و یونگی رو دید که دست به سینه وایساده.
کتشو دستش گرفته بود و با تیشرت آستین کوتاهی که تنش بود باند دور زخم دستش کاملا مشخص بود.
جیمین آمادگی روبرو شدن با یونگی رو نداشت و با اینکه دلش میخواست اون اول پا پیش بزاره ولی نمیدونست امروز همون روز میشه و اون سر و کلش پیدا میشه اونم حضوری!
خودش از دیشب تاحالا حمام نرفته بود و هنوزم موهاش ژولیده بود و کمی توی چشماش سیاه بود.
هیچ کدوم حرفی نمیزدن و فقط بهم خیره بودن.
جی جی پارسی کرد و به سمت در رفت و با شناختن یونگی روی پاهاش وایساد و دستاشو روی پای یونگی گذاشت و سعی میکرد ازش بالا بره.
منظره ی کیوتی بود. یونگی نگاهی به پایین انداخت و لبخندی زد و نشست و جی جی رو بغلش گرفت.
بلند شد و از کنار جیمین رد شد و به داخل خونه رفت.
مستقیم به سمت کاناپه بزرگ رفت و نشست. جی جی رو روی پاهاش گذاشت و چشمشو توی خونه چرخوند. خونه ای که انگار توش بمب ترکیده بود. کل زمین پر بود از لباس و ظرف غذا و چیزای دیگه.
اینا کاملا آشفته بودن جیمین رو نشون میدادن. زمانی که پیش هم بودن هردوشون به محیط اطرافشون که محیط زندگیشون بود اهمیت زیادی میدادن و چون اکثر اوقات یونگی آشپزی میکرد جیمین دیگه زیاد سمت فست فود و این چیزا نمیرفت ولی این جدایی عادت های خوب هردوشونو بهم زده بود.

جیمین از اینکه یونگی رو توی خونش میدید که با پای خودش اومده خوشحال بود ولی از طرفی هم میترسید که نکنه بخواد حرفایی بزنه که مورد پسند هیچ کدومشون نباشه یا جداییشونو حتمی کنه.
اونقدر از شنیدن این چیزا میترسید که قدم هاشو آهسته بر میداشت و رسیدنش به یونگی که نشسته بود خیلی طول کشید.
آروم جلو اومد و روبروش وایساد و توی چشماش نگاه کرد.
ولی سریع نگاهشو از اون چشما که خیلی خنثی بودن گرفت و به دستش داد.
کنارش نشست و دستشو گرفت و به باندش نگاه کرد
+ اینو کی عوض کردی؟
-صبح عوض کردم.

و خواست دستشو بکشه که جیمین گرفتش
+ نه باید بازم عوض بشه. وایسا....

و بلند شد و رفت که چندتا باند و چیزای دیگه بیاره. یونگی دوست نداشت هیچ بحثی رو امروز با جیمین داشته باشه و بازم دلخوری پیش بیاد پس چیزی نگفت و گذاشت جیمین هرجور که میخواد عمل کنه.
جیمین اومد و بازم کنارش نشست.
جی جی رو روی زمین گذاشت و باندو از دستش باز کرد.
زخمش خیلی بهتر شده بود. پمادی رو برداشت و با گوش پاک کن روش مالید و اطرافشو با دقت ضد عفونی کرد.
در تمام مدت نه چیزی میگفت و نه به یونگی نگاه میکرد و یونگی هم منتظر بود که کارش تموم شه و خودشم داشت فکر میکرد که چطوری حرفاشو شروع کنه.
جیمین با سرعت لاک پشتی باندو دور زخمش پیچید و بستش و بعد وسیله هارو جمع کرد و روی میز گذاشت.
دیگه وقتش بود با یونگی روبرو شه و اتلاف وقت فایده نداشت پس آروم سرشو بالا آورد و با قیافه ای شبیه علامت سوال بهش زل زد.
یونگی یکم چشماشو چرخوند و به موهای ژولیده و قیافه ی یکم ترسیده جیمین نگاه کرد. از همون اولی که وارد خونه شده بود و الان که کنارش نشسته بود حس خوب گرفته بود. حس یه چیز شاد کننده. چیزی که این مدتی که از جیمین جدا شده بود نتونسته بود تجربش کنه.
این انکار نشدنی بود که جیمین مثل آدرنالین براش میمونه. و از وقتی اومده توی زندگیش هیچکس دیگه ای نمیتونه این احساسو بهش بده. کی فکرشو میکرد چنین شخصی پیدا بشه؟ ولی شده بود!
اون نیومده بود باهاش دعوا کنه یا حتی آشتی کنه! فقط اومده بود چون فکر میکرد باید بیاد و باهاش روبرو بشه.
با دیدن لکه های قرمز روی گردنش تمام خاطرات شب گذشته براش زنده شد.
دستشو جلو برد و باعث شد جیمین یکم عقب بره. نوک انگشتاشو روی گردنش کشید
- من واقعا متاسفم.... دیشب کنترل خودمو از دست دادم و تند رفتم.

Dark Race 🔞 (yoonmin) Where stories live. Discover now