part 57

1.8K 208 328
                                    

صبح شده بود

گوشه ی پنجره باز بود و باد بهاری خنکی توی اتاق میوزید.
یونگی که یکم احساس درد توی شونش کرد از خواب پرید و از جیمین فاصله گرفت.
نگاهی به ساعت انداخت. هفت بود.
کمی دستشو تکون داد  و بدنشو کش و قوس داد. به سمت جیمین برگشت و سرشو نزدیک گوشش برد و آروم زمزمه کرد
- جیمین...... جیمین بیداری؟

جیمین با همون حالت خواب آلود به سمت یونگی برگشت و خودشو تو بغلش انداخت!
یونگی لبخندی زد و سرشو عقب تر برد و به صورتش نگاه کرد
- واقعا تو چرا اینقدر جذابی ها؟ در عین حال کیوتم هستی.... این همه ویژگی در یه آدم چطور ممکنه؟

جی جی وارد اتاق شد و به بالای تخت پرید. نزدیک رفت و شروع کرد پارس کردن
- جی جی کی یادت داده آلارم صبحگاهی باشی؟

جیمین با دستش گوشاشو گرفت
+ اه ه ه ه..... جی جی ساکت....
- جیمین مگه نمیخواستی زود بریم. نمیخوای پاشی؟
+ نههههه..... ول کن بزار منتظر بمونن.
- پس کم کم داری مثل من فکر میکنی.... باشه پس من برم قهوه درست کنم...

یونگی خواست بلند شه که جیمین دستشو کشید و دوباره بغلش کرد
+ نه بمون..... یکم دیگه باهم میریم.
- باشه عشقم.

یونگی هم چشماشو بست تا یکم زمان بگذره اما خودشم خوابش برد.

.
.

نزدیک به ساعت نه بود که گوشی زنگ خورد و هر دوشونو از خواب پروند.
یونگی دستشو دراز کرد و گوشی رو برداشت
- الو نامجون تویی؟
= شما دوتا کجایین؟ قرار بود زود بیاید. هممون اینجاییم.
- ببخشید. خواب موندیم.... سعی میکنیم تا یک ساعت دیگه بیایم.
= پس منتظریم.

گوشیشو قطع کرد و چشماشو کمی با دستاش مالید تا خواب از سرش بپره.
پتو رو از روی جیمین کنار زد
- پاشو دیگه... چرا اینقدر میخوابی؟
+ بیدارم..... فقط یکم خستم.... میشه اون قهوه که گفتی رو درست کنی. من یه دوش میگیرم سریع میام.
- باشه.

یونگی بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
جیمین هم کمی بعد با زحمت بیدار شد و همونجور خواب آلود به سمت حمام رفت تا شاید آب بتونه حالشو بهتر کنه.
بعد از دوش گرفتن بیرون اومد و به سمت آشپزخانه رفت
+ یونگی چمدون جمع نکردم
- مهم نیست. فقط چندتا لباس بردار.
+ من باید هزارجور چیز بیارم.

قهوه و کمی نیمرو خورد و سریع رفت و چمدونشو جمع کرد.
+ یونگی توام بیا وسایلتو جمع کن
- میشه واسه منم جمع کنی؟
+ من نمیدونم چی دوست داری بپوشی.
- هرچی تو انتخاب کنی میپوشم.

جیمین به سمت کمد یونگی رفت و بازش کرد. نگاهی انداخت. بعضی از لباسارو میشناخت و قبلا تنش دیده بود و بعضیاشو خیلی دوست داشت.
به انتخاب خودش برداشت و توی چمدان گذاشت.
بالاخره کارشون تموم شد. آماده شدن. وسایلو توی ماشین گذاشتن و به سمت هتل فاکس به راه افتادن.
وقتی رسیدن و وارد شدن با انبوهی از نگاه های عصبانی روبرو شدن
+ خب شما تازه دیشب خبر دادین چه انتظاری دارین؟

Dark Race 🔞 (yoonmin) Where stories live. Discover now