part 72

1.5K 203 161
                                    


ساعت هشت صبح بود.
اولین کسی که از خواب بیدار شد یونگی بود.
سرجاش دراز کشیده بود و تکون نمیخورد چون جیمین دستشو محکم گرفته بود و یونگی هم دلش نمیومد بیدارش کنه.

جیمین کمی تکون خورد و بیشتر به یونگی چسبید و خیلی خواب آلود زمزمه میکرد
+ یون...گی... توییی؟
- اگه لهم نکنی آره خودمم.
+ چیکار کنم آخه. له کردنی هستی.

جیمین دستشو روی بدن یونگی گذاشت و خواست به سمت عضوش ببره که یونگی دستشو گرفت
- بچه پر رو.

جیمین توی خواب نیشخندی زد
+ بزار لمست کننننم. خب دلم واست یه ذره شدههه...
- نوچ.

دست جیمینو کنار زد و خودش از روی تخت بلند شد
- من میرم صبحونه رو آماده کنم. تا چند دقیقه دیگه بیدار شو.... جیمین میشنوی؟
+ اووومممم...

یونگی روی تیشرتش لباس آستین بلندی پوشید. نمیخواست زخم دستشو جونگ کوک ببینه و سوال پیچش کنه.
از اتاق بیرون رفت و با جی جی ای روبرو شد که از گرسنگی به سمتش اومد. روی زمین نشست و نوازشش کرد
- گشنته جوجو؟.... بزار امروز واست غذای کنسروی باز کنم.

به سمت آشپزخونه رفت و از توی طبقه ی بالای کابینت غذای کنسروی ای بیرون آورد. بازش کرد و جلوی جی جی گذاشت و اونم با لذت مشغول خوردن شد.

بعد به سمت یخچال رفت که چک کنه چی دارن.
چندتا تخم مرغ برداشت و البته شیر که باهاش پنکیک درست کنه.
ماهیتابه رو روی شعله گذاشت و داخلش روغن ریخت و تخم مرغ هارو بهش اضافه کرد.
با بلند شدن سر و صدای توی آشپزخونه ، جونگ کوک چشماشو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد. آروم آروم از روی تشک بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و پشت میز نشست.
= نمیزاری بخوابم.
- تنبل نباش. ساعت هشته.
= آخه به چه امیدی بیدار شم؟!

این جملشو خیلی آروم گفت و سرشو روی میز گذاشت.
یونگی همونطور که ماده ی پنکیکو هم میزد گفت
- آیو دختر باهوشیه!

جونگ کوک با شنیدن اسم آیو سرشو بلند کرد و با چشمایی خواب آلود به یونگی نگاه کرد. یونگی ادامه داد
- آیو ازت دلخوره ولی دلخوریش از روی دعوا و ساز جدایی زدن نیست چون اون واقعا دوست داره و اینو راحت میشه متوجه شد.
= حالا واسه من احساس شناس شدی؟
- فقط اینو بدون اون میخواد به اشتباهت پی ببری و خودتو درست کنی پس اینجوری زانوی غم بغل نگیر.
= خیلی زر میزنی. بر فرض اینکه اینم باشه من باید چه گوهی بخورم؟ برم بگم ببخشید؟ خب اینو هزاربار گفتم.
- گفتی ولی عمل نکردی. توام یه رگ لج بازی مثل جیمین داری.... باید سعی کنی به جای استفاده از کلمات بهش نشون بدی که عوض شدی.

جونگ کوک کمی رفت توی فکر که یونگی بشقابی از نیمرو و پنکیک و یه لیوان قهوه جلوش گذاشت
- اینارو هم بخور که فکرت بهتر کار کنه.

یونگی کمی صداشو بلند کرد
- جیمین گفتم چند دقیقه دیگه بیای.... جیمییین....

با نشنیدن جواب نفسی کشید و خودشم کنار جونگ کوک نشست و مشغول خوردن شد. جونگ کوک گفت
= فکر میکردم الان برای اینکه خودتو نشون بدی میری با منت کشی میاریش.
- به وقتش منتشم میکشم.
= قضیه فیلم برداری چیه؟
- هم؟
= دیروز شنیدم دربارش حرف میزدین.
- آها. شرکت هیوندا بهم پیشنهاد داده توی تبلیغات خودروهای اسپرت و بازاریشون بازی کنم.
= پس جدی جدی دیگه رانندگی نمیکنی.
- فکر کنم به آرزوت رسیدی نه؟
= باور کن هیچی نمیتونه منو راضی کنه ازت بگذرم. به خودم باشه همه جاتو خرد میکنم.
- واقعا مکالمه سالمی داریم. نه؟
= تنها چیزی که باعث میشه الان بتونی کنارم نفس بکشی جیمین ، برادر دیوونه ی منه. پس بدون به خاطر اون زنده ای.
- میدونم لازم نیست یادآوری کنی قربان.

Dark Race 🔞 (yoonmin) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang