part 94

1.4K 183 267
                                    

.

جیمین خیلی آروم چشماشو باز کرد. پنجره ی اتاق کامل باز بود و نسیم خنکی توی اتاق میومد. نور آفتابی که روی زمین تابیده بود و صدای پرنده ها و همینطور سکوت اون وقت صبح همه و همه حس خوبی بهش میداد مخصوصا که سرشو روی شونه ی یونگی گذاشته بود و توی همون حالت خوابیده بودن.
اونقدر گریه کرده بود که یادش نمیومد کی به خونه برگشته بودن و چطور خوابیده بودن ولی میدونست دیگه قرار نیست به شرایط چند روز قبلش برگرده.
لعنت بهش که خودشو از چنین آرامشی محروم کرده بود.
و یونگی که بازم ته هر دعوا و دلخوری ای نقطه ی امن زندگیش بود.
به طرز عجیبی اتفاقات شب قبل ، اون مرد غریبه و بیمارستان باعث شده بود بازم دکمه ی احساسات و واقع بینیش روشن بشه.
حالا که بهش فکر میکرد حرفای تهیونگ و نیکول حقیقت محض بوده.
جیمین فقط منتظر بود به یه نقطه ای برسه و خیالش راحت بشه و بعد بیاد و بازم با یونگی آشتی کنه. اما یونگی با رفتار شب قبلش باعث شده بود جیمین حالا حس بدتری داشته باشه.
دستشو خیلی آروم روی دست یونگی گذاشت.
اصلا نمیدونست امروزشو چطوری شروع کنه. اصلا چی بگه؟
سرشو یکم به بالا متمایل کرد و دید که یونگی هم بیداره. مشخص بود که مدت هاست بیدار بوده.
یونگی هم سرشو کم کج کرد و به جیمین نگاه کرد و با لبخندی گفت
- صبح بخیر.

جیمین لبخند تلخی زد و سرشو پایین انداخت
+ یونگی....
- جانم؟
+ میشه.... میشه اینقدر باهام مهربون نباشی؟
- جیمین من ازت ناراحت نیستم. اینقدر نگاهتو ازم ندزد.

جیمین بازم سرشو بالا آورد
+ چطوری میتونی ازم ناراحت نباشی؟

یونگی دست جیمینو کنار زد و بلند شد
- بیا بریم صبحونه بخوریم.

جیمین هم نشست و به بیرون رفتن یونگی از اتاق نگاه کرد. شاید بهتر بود
پاپیچ این قضیه نشه. حالا که یونگی هم باهاش مشکلی نداره بهتره سعی کنه بجای حرف زدن براش جبران کنه.
پس بلند شد و به سمت روشویی رفت و صورتشو شست. توی آینه به قیافه ی آشفته ی خودش نگاه کرد. واقعا این چند روزه از خود واقعیش دور شده بود. حس یه آدم تسخیر شده رو داشت که حالا آزاد شده.
از اتاق بیرون و به سمت آشپزخانه رفت.
نیکول پشت میز نشسته بود و با دیدن جیمین با هیجان گفت
/ جیمینننن.....
+ اوه نیکول..... وای....

سرشو پایین انداخت و جلو رفت
+ نیکول من شرمندم.... واقعا برام سخته تو چشم همتون نگاه کنم.

نیکول کمی خندید و دست جیمینو گرفت
/ بیا بشین لجبازه یه دنده.... از یونگی که گذشته منم دیگه تورو میشناسم....

جیمین زیر چشمی به یونگی که در حال درست کردن نیمرو بود نگاه کرد و بعد از کمی سکوت ادامه داد
+ نیکول میدونم این مدت تمام هماهنگی های نمایشگاهو انجام دادی. بی نهایت ازت ممنونم.
/ حالا میبخشمت ولی شاید مجبور بشی یه ماشین بهم هدیه بدی.
+ همین کارم میکنم.
/ شوخی کردم بداخلاق.... همینکه به خودت اومدی خوشحالم. نگران کارای دیگه هم نباش.
+ تو یه فرشته ای که از آسمون افتادی تو زندگی من.

Dark Race 🔞 (yoonmin) Onde histórias criam vida. Descubra agora