part 25

1.6K 177 168
                                    

نور خورشید به داخل اتاق میتابید و همه جا روشن و غرق سکوت بود. جیمین با ذهنی مشغول وسط تختش دراز کشیده بود و با وجود کار زیاد حوصله بلند شدن از جاشو نداشت. ولی میدونست نمیتونه زیر رفتن برای مسابقه ی امروز لیسا که قول داده حتما بره بزنه. ولی خوشبختانه هنوز چندساعتی وقت داشت.
هوسوک کمی در زد و بعد آروم گوشه ی درو باز کرد و وارد شد
= جیمین حالت خوبه؟
+ آره خوبم. فقط حوصله ی کار ندارم
= اشکال نداره. تو راحت باش. امروز خودم همه چی رو هندل میکنم.

هوسوک جلوتر رفت و کنار جیمین روی تخت دراز کشید
= خب پس منم یکم باهات استراحت میکنم. چیز دیگه ایم هست که بدونم؟
+ نه. گفتم که مشکلی نیست
= بیخیال. من نگاهتو میشناسم. مثل وقتاییه که یه تصمیمی گرفتی ولی از انجامش مطمئن نیستی!
+ تو خوب منو میشناسی نه؟
= معلوووومه.

هوسوک کمی خودشو جلو کشید و سرشو روی دست جیمین گذاشت
= خب بگو
+ فقط ذهنم درگیر فاکس و آیندشه همین
= اون که تصمیم خوبی بود. تو تمام راه هارو رفتی. الانم داری خوب پیش میری

شاید حقیقت این بود که ذهن جیمین درگیر مسئله ی دیگه ای بود. چیزی که نمیتونست به هوسوک بگه.
هوسوک دستشو بالا آورد و روی سینه ی جیمین گذاشت و آروم به شکل نوازش وار حرکتش داد.....
آره پس جیمین خودشو خوب میشناخت!.... اون با لمس مردا تحریک نمیشد. هیچ حسی به هوسوک که تقریبا تو بغلش دراز کشیده بود و دستشو روی بدنش حرکت میداد نداشت. نه عاشقانه و نه شهوت.... حرف برادرش ذهنشو درگیر کرده بود. جیمین درباره ی احساس هوسوک میدونست و خودش پسش زده بود ولی اون همچنان کنارش بود. شاید واقعا حس اون هنوزم فراتر از دوستی بود و جیمین داشت با خودخواهی برای تنها نبودن اون رو آزار میداد. به هر حال جیمین مطمئن بود که هیچوقت قرار نیست رابطه ی اون دوتا چیز بیشتری از دوست و همکار باشه پس شاید بهتر بود خیال هردوشونو راحت کنه
+ میگم.... هوسوک.... اگه بخوای میتونی بری خونه ی خودت. من این مدت کمتر خونه هستم و سرم گرم کار شده و دیگه تنهایی برام سخت نیست.
= این چه حرفیه جیمین. به خاطر من میگی یا میخوای تنها باشی؟
+ آخه توام از زندگیت زدی و مدت هاست که پیش منی. شاید بهتره به زندگی خودت برگردی
= بیخیال.... زندگی من تو.....نه......ا......... منظورم اینه من خوشحالم که پیشتم و کارهامونم سریع پیش میره... ولی خب.... اگر میخوای تنها باشی من میرم.
+ هوسوک منظور بدی ندارم
= میدونم
+ میدونی چیه. ولش کن. پیشم بمون باشه؟
= حتما

جیمین دوست نداشت دلشو بشکنه پس یه پیشنهاد داد ولی شاید با تمام خودخواهیش بازم دوست نداشت تنها بمونه. به هر حال هوسوک همیشه دلداریش میداد ، براش غذا درست میکرد و تو سخت ترین شرایطش کنارش بود پس گذشتن ازش براش سخت بود. یه جورایی به حضورش عادت کرده بود.
= خب دیگه پاشو کلی کار داریم و باید بری سر مسابقه ی دوستت
+ آره راست میگی.

Dark Race 🔞 (yoonmin) Where stories live. Discover now