part 75

1.3K 185 145
                                    


جونگ کوک سرشو روی پای آیو گذاشته بود. چشماش پر از اشک بود. به سقف خیره بود. آیو دستشو لای موهاش میکشید. نمیدونست باید چی بگه که آرومش کنه. اصلا آروم میشه؟
سه روز تمام بود که جونگ کوک فقط روی مبل دراز کشیده بود و گریه میکرد. هنوز نتونسته بود چیزی که با چشمای خودش دیده رو باور کنه. مرگ برادری که با تمام وجودش دوسش داشت. اونم به بدترین حالت ممکن.
آیو نتونسته بود این چند روزه درست و حسابی باهاش حرف بزنه. میخواست بهش اجازه بده خالی بشه و تا میتونه گریه کنه اما دیگه وقتش بود. خیلی آروم گفت
/ عزیزم فکر نمیکنی باید به خانوادت خبر بدیم؟ اونا باید بدونن.

جونگ کوک چشماشو روی هم فشار داد و بیشتر اشک ریخت
= آخه چطور میتونم؟ چطور بهشون بگم؟ حتی... حتی ج..... لعنتی..... جنازشم بهمون ندادن.
/ میدونم خیلی دردناکه. ولی....
= نمیتونم آیو. فعلا نمیتونم بهشون بگم.
/ باشه اشکال نداره. صبر میکنیم. هروقت تونستی باهم بهشون میگیم.

جونگ کوک هنوز توی مرحله ی انکار و غم بود و داشت تمام اون صحنه هارو از جلوی چشمش میگذروند اما به زودی قرار بود وارد مرحله ی خشم بشه. و چشماش حالا فقط یکنفر رو میدید. شوگا.... اسمی که تا اعماق وجودش ازش نفرت داشت. اون آدم تا الانشم بیش از حد زندگی کرده و باید بمیره!
= باید برم شوگارو پیدا کنم.

آیو اصلا دوست نداشت این روز برسه. ترجیح میداد اون فقط اشک بریزه و کم کم با غمش کنار بیاد ولی بازم آتش تنفرش از یونگی بیدار شده بود و این ترسناک بود. نمیخواست یه وقت جونگ کوک کاری دست خودش بده
/ جونگ کوک خواهش میکنم یکم فکر کن. اونم الان به اندازه تو ناراحته. کل زندگیشو از دست داده. نه تنها جیمین بلکه فاکس رو
= جیمین به خاطر اون مرده.... امکان نداره ازش بگذرم.
/ میخوای چیکار کنی مثلا؟ بکشیش؟
= آره. با دستای خودم.
/ لطفا منطقی باش.... اونوقت میری زندان.
= برام مهم نیست.
/ ولی برای من مهمه.
= آیو من....
/ تو چی؟ من برات مهم نیستم؟ حداقل الان که دیگه نه فاکسی هست و نه..... جیمین....

سکوتی غمناک کرد و ادامه داد
/ خب میتونی اینجوری برداشت کنی که دیگه قرار نیست هیچ وقت ببینیش.
= چطور میتونم بزارم درحالی که برادرم از دستش بارها درد کشیده الان نفس بکشه؟
/ پس به برادرت فکر کن. مطمئنم اگه جیمین بود همچین چیزی نمیخواست. حداقل به خاطر علاقه ای که برادرت بهش داشته ازش بگذر.

جونگ کوک دیگه چیزی نگفت. بحث با آیو که از خیلی چیزا بی خبر بود فایده نداشت. خودش باید یه کاری میکرد. چون الان تنها چیزی که جلوی چشماشو گرفته بود خون بود.

.

.

.

.

آلفرد توی هواپیمای شخصیش و روی صندلی راحتی نشسته بود. صندلیشو به عقب خم کرده بود. دستشو روی لیوان ویسکیش گذاشته بود و انگشتشو روی لبش میچرخوند. لبخندی پهن زده بود و از اینکه نقشه هاش تا به اینجا خوب پیش رفته خوشحال بود.
چندتا بادیگارد سیاه پوش هم با فاصله ازش نشسته بودن.

Dark Race 🔞 (yoonmin) Where stories live. Discover now