part 68

1.2K 200 116
                                    


دو روز بعد

یونگی روی تختش نشسته بود و داشت زخم دستشو ضدعفونی میکرد.
سه هون وارد اتاق شد
*  هی یونگ....
-  ببینم این اتاق از نظرت در نداره؟
* ببخشید. خواستم یه خبر خوب بهت بدم.
-  چیه؟
* یه شرکت جدید زنگ زده و میخواد باهات قرارداد ببنده. چون از همکارای قدیمی خودمونه با من تماس گرفتن. ولی خیلی معامله ی خوبی میشه.
-  باشه بگو بررسیش میکنم.
* خوبه..... هی..... میخوای کمکت کنم؟
-  نه. خودم میتونم.....
* باشه باشه فقط باز عصبانی نشو.

و بیرون رفت و درو بست.
یونگی نمیدونست با این وضعیت پیش اومده باید چیکار کنه.
از یه طرف سه هون و شرکتش و از طرف دیگه فاکس و گیر دادنای جیمین. این دو روزم جیمین بیخیال نشده بود و پیامای مختلفی مثل سلام و شب بخیر براش میفرستاد. البته یونگی هم به هیچ کدومش جواب نمیداد و میدونست بی محلی بهتر جواب میده.

خیلی دلش میخواست دوش بگیره ولی بخاطر دستش سخت بود. پس فقط با دست راستش موهاشو شست و لباساشو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. سه هون به سمتش اومد
*کجا میری؟
-  فاکس. با نامجون کار دارم و شبم یه مسابقه داریم. باید پیششون باشم.
* خوبه. منم میرم دنبال درست کردن کارای خودم..... میشه شب بیام مسابقه رو ببینم؟ لطفا. قول میدم درسر درست نکنم.
-  بیا مشکلی نیست.
* واقعا؟.... وای مهربون شدی.... پس آدرسو بفرست.
- برات میفرستم.
* نه نه همین الان بفرست. بعدا یادت میره جوابمم نمیدی.

یونگی آدرسو براش فرستاد
*ایول.... پس میبینمت.

.

.

.

.

دو ساعت بعد

یونگی توی دفترش توی فاکس نشسته بود و داشت به گزارشای اتفاقای این یک ماه که نبوده نگاه میکرد.
نامجون در زد و اومد تو
= به به ببین کی اومده.
- سلام.
= ممنون که اومدی. یونگی اداره کردن فاکس به تنهایی سخته. میدونم این مدت سرت شلوغ بوده ولی میشه....
- نگران نباش نامجون. میخوام از این به بعد بیشتر روی کارا تمرکز کنم. الانم طبق این برگه ها این ماه خوب پیش رفتین.
= در اصل جیمین خوب پیش رفته. اون توی چهارتا مسابقه ی سرعت شرکت کرده که دوتاشو اول شده دوتاشو دوم.
- ......
= نظری نداری؟
- کارش خوب بوده.
= همین؟
- ......
= میگم بیا بریم کافه ی اونور خیابون هم ناهار بخوریم هم ادامه بحث کارو بگیم.

باهم دیگه از هتل فاکس بیرون و به سمت کافه رفتن. پشت صندلی های راحتی نشستن.
چند نوع غذا سفارش دادن و منتظر نشستن
نامجون یونگی رو خوب میشناخت. اگرچه سعی میکرد خودشو بیخیال نشون بده اما اینکه توی خودش بود یعنی اصلا هم خوب نیست.
دستشو روی میز گذاشت و خیلی با آرامش گفت
= خب.... قضیه ی سه هون چیه؟
- فکر کردم میخوای بحث کاری کنی نه این چیزا.
= مگه من رفیقت نیستم؟ همم؟ توی کل این یک ماه تو کارت فضولی نکردم اما میخوام بدونم تو چیکارا کردی.... قضیت باهاش جدیه؟
- قبلا هم بهت گفتم. من و سه هون فقط باهم کار میکنیم.
= من احمق نیستم. تو یک ماه با اون تنها بودی. هروقتم دیدمت چسبیده بهت.
- حتی اگه اون بچسبه من کاری باهاش ندارم.
= داری مقاومت میکنی؟
- چی؟
= یعنی ازش خوشت میاد ولی نمیخوای قبول کنی؟ قضاوتی در کار نیست. فقط میخوام بدونم.

Dark Race 🔞 (yoonmin) Where stories live. Discover now