ده روز بعد
جیمین ده روز دیگه هم پیش خانوادش موند. مینجو دختره هایری پیششون اومده بود و بالاخره تونسته بود با برادر بزرگش درباره ی دختر مورد علاقش حرف بزنه. مادرش اصرار زیادی به موندنش داشت و خودشم دوست داشت کمی از درگیری های زندگیش دور باشه. جونگ کوک و آیو هم به سئول برگشته بودن.
در تمام این مدت یونگی بهش پیامی نداده بود و زنگی هم نزده بود. فقط روز اول ازش پرسیده بود کی برمیگرده و وقتی جیمین گفته بود میخواد طولانی مدت بمونه دیگه بهش پیام نداد تا توی حال خودش باشه.شب بود و همه ی خانوادش پشت میز غذاخوری جمع بودن. جیمین بعد از اینکه کمی حرفاشون تموم شد شروع کرد به حرف زدن
+ من فردا صبح باید برگردم سئول. چند روزی هم باید به کارام توی نمایشگاه برسم.مادرش کمی بغض کرده بود. جیمین با دیدنش گفت
+ مامان لطفا ناراحت نباش. بازم میام بهتون سر میزنم.
= چیکار کنم جیمینم. جونگ کوکم که دیگه رفت. جون وو هم به زودی میره. هایری هم مدتهاست که رفته. تورو هم که چندسال یه بار میبینم.
+ میخوای یه مدت بیای سئول پیش من؟
= نه عزیزم. مزاحمت نمیشم. برو به کارات برس. فقط دلم واستون تنگ میشه.
+ منم دلم تنگ میشه.هایری گفت
/ جیمین دیگه باید قول بدی زود به زود بهمون سر بزنی و سعی کن مین یونگی رو هم گاهی با خودت بیاری!
+ ها؟ چرا؟
/ خب مامان دوست داره! منم خیلی خوشم ازش اومده! تو ام به نظر باهاش خوب کنار میای!
+ خب همکارمه ولی....
/ ولی؟
+ حالا این دفعه کار فوری داشت. فکر نکنم دیگه بیاد.
/ به هرحال که آدم خوبیه.
+ مگه باهاش حرف زدی؟
/ آره وقتی داشت میرفت.
+ چی گفتین؟
/ هیچی. فقط بهش گفتم موفق باشه و از اینجور چیزا!
+ که اینطور.غذا خوردنشون بالاخره تموم شد. ظرف هارو جمع کردن و چون دیر وقت بود کم کم همشون به اتاق هاشون رفتن. جیمین هم به اتاقش رفت. طبق عادت هر شبش پیام هاشو چک کرد.... کمی ته دلش از اینکه یونگی دیگه بهش پیام نداده ناراحت بود اما نمیخواست به روش بیاره و اصلا هم حاضر نبود غرور خودشو زیر پا بزاره و بهش پیام بده. پس گوشیشو کنار گذاشت و سعی کرد بخوابه.
.
صبح زود از خواب بیدار شد و شروع کرد به بستنه چمدانش. دوش هم گرفت و بعد به سمت طبقه ی پایین رفت. گوشه ی پله مینجو ، خواهر زادشو دید که کنار جی جی نشسته
+ مینجو چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
/ سلام دایی. آخه جی جی همش هاپ هاپ میکرد گفتم شاید گشنشه. بهش غذا و آب دادم
+ چقدر تو شیرینی. جی جی هم این مدت بهت وابسته شده... میخوای یه مدت پیشت بمونه؟
/ نه دلش واسه تو تنگ میشه..... تازه دایی ببین لباس پوشیدم تنش سردش نشه.جیمین لبخندی زد و بغلش کرد
+ خوشگله مهربون.... صبحونه خوردی؟
/ هنوز نه ولی مامان و مامان بزرگ دارن درست میکنن.
+ باشه. پس بیا بریم آشپزخونه.
ESTÁS LEYENDO
Dark Race 🔞 (yoonmin)
Acciónهمه چیز از مسابقات غیر قانونی ماشین بوسان شروع شد. جیمین نمیدونست چرا به خاطر بردن یه مسابقه ساده باید شکنجه شه و بهش تجاوز بشه. و یونگی هم میدونست که با این باخت شهرتش زیر سوال رفته و باید خشمشو خالی میکرد! ...... اما جیمین حالا که یه بار در مساب...