رفتم تو اتاقش و دیدم اون مرد داره با یه خانومی که تقریبا هم سن خودشه حرف میزنه، حتما همراهش بود... چرخیدم سمت هری که چشاشو بسته بود...
بی صدا رفتم کنارش و سرم و آویزون کردم.
به چهره ی آرومش توی خواب نگاه کردم و اون لبای صورتی ای که خیلی نرم روی هم قرار گرفته بودن... دستش و با احتیاط گرفتم تا بیدارش نکنم؛ من دلم نمیخواد بیمارا حتی یه ذره اذیت شن، برخلاف بعضی از پرستارا که بی خیالن و براشون این چیزا زیاد مهم نیس!آنژیوکت دقیقا پشت دست راستش بود، و میتونم بهت بگم که جای بدی رو واسه رگ گرفتن ازش انتخاب کرده بودن!( پرستار سیما -_-)
انگشتای کشیده ش شل بودن، اما تا سِرم و ازش جدا کردم دستش کمی تکون خورد و باعث شد نگاش کنم...داشت با چشمای خمار بهم نگاه میکرد و یه اخم کمرنگی بین ابروهاش نشسته بود... نمیدونم به خاطر لباس سبز کمرنگه بیمارستانه که پوستش اینقدر سفید دیده میشه یا نه! چشماش با رنگِ لباسِ تنش ست شده... میتونم اعتراف کنم جذابه! البته هر چی هس واسه خودشه!
در حالی که سِرم ها رو جا به جا میکردم آروم گفتم :
"ببخشید که بیدارت کردم! "
" نه مشکلی نیس... "
بهش نگاه کردم اما این بار داشت با آرامش بهم نگاه میکرد... بعد از تموم کردن کارم رو بهش گفتم :
" باید دستت بالا باشه، میگم برات یه بالش کوچیک بیارن و بذارن زیر دستت، وگرنه یه مدت دیگه ورم میکنه! "صداشو صاف کرد :
" باشه، ممنونم... فقط... "
ابروهامو از رو کنجکاوی دادم بالا :
" فقط چی؟! "
" راستش... مادرم چند ساعتی نیس که... کمکم کنه، میدونی! میشه... "
وسط حرفش پریدم :
" آره هری، بگو چی میخوای! "
" آمم... میشه ام پی فور مو از توی اون کیف بهم بدی؟! "
به کوله ی مشکیِ کوچیکی که روی صندلی بود اشاره کرد، رفتم سمتش که صداشو شنیدم :
" فک کنم زیپ کوچیکه ست! "
زیپ و باز کردم و دستم و کردم توش. یه ام پی فور و هدفون بود که کشیدمش بیرون و گرفتم سمتش :
" بفرمایید! "
و بهش لبخند زدم... اونم در جوابم لبخند زد، خب نمیشد به این پسرِ شیرین لبخند نزد! :
" ممنون... "
" خواهش میکنم. اگه بازم کاری داشتی به من یا به بقیه ی پرستارا بگو، واست انجامش میدیم! "
" ممنون، ولی فکر نمیکنم بقیه مثه تو باشن! "
" چرا، هستن! من میگم حواسشون بهت باشه... "
" بازم ممنون! "
انگار نمیدونست دیگه چی باید بگه! چشامو چرخوندم و در حالی که از اتاق خارج میشدم جواب دادم :
" بازم خواهش میکنم! "
...سوفیا ازم خواسته بود دو ساعت بیشتر و جای اون وایسم، دخترش حالش بد شده بود و باید میرفت خونه! چون میدونستم آدم دروغگویی نیس قبول کردم! امیدوارم از اعتمادم سو استفاده نکرده باشه! ولی هر چی بود برگشته و انگار دخترش حالش بهتره!
تصمیم گرفتم این آخرین مریضی باشه که بهش سر میزنم و بعدش برم خونه... اما با فکر هری، برخلاف چیزی که عقلم میگفت، قدم هامو سمت اتاقش کج کردم... میدونستم اگه بهش سر نزنم تا صبح رو مخمه! باید خیالم ازش راحت میشد و بعد میرفتم خونه، چون کل این مدتی که امروز سر کار بودم تو فکرم بود!
لعنتی! امیدوارم زودتر مرخص شه و بره...
وارد اتاق شون شدم. صدای گفت و گوی آرومی شنیدم، برگشتم سمت صدا و هری رو دیدم که داشت با یه خانوم میانسال حرف میزد... تا متوجه من شدن ساکت شدن و هری بهم نگاه کرد و لبخند زد! رفتم جلو و اون به خانوم کنارش اشاره کرد :
" مامانم! "
" سلام خانوم استایلز... "
به اون خانوم دست دادم و اون با لبخند بهم سلام کرد.
بله من اومدم که هری رو چک کنم، نباید اینو فراموش کنم! :
" خب هری، همه چی اوکیِ؟! "
سرشو آروم تکون داد! :
" آره... فک کنم! "
" خوبه، یه ساعت دیگه یه مسکن داری اما اگه درد داشتی به پرستارای بخش بگو! "
مادرش سوالی بهم نگاه کرد :
" شما امشب هستین! "
یه نفس عمیق کشیدم :
" نه، من دیگه دارم میرم... همکارام هستن! "
" باشه، ممنونم ازتون... "
" خواهش میکنم، وظیفه ست! "
رو به هری که بهم خیره شده بود کردم و انگشتامو ناخودآگاه گذاشتم رو انگشتای دستش... :
" خوب بخوابی... "
چند تا پلک زد و ابروهاش کمی بالا رفت :
" ممنون، تو هم همین طور... "
نمیدونم تو چشام داشت دنبال چی میگشت که اینطوری زل زده بود بهم! سرم و تکون دادم و از اتاق خارج شدم...
همه چی خوبه! حالا دیگه خیالم راحته...
با همکارام خداحافظی کردم و بعد از نیم ساعت که توی راه بودم، تقریبا ساعت 8 رسیدم خونه...
~~~~~
این قسمت یکم کم شد، اما میخواستم اینجا تموم شه! :)
میدونم هنوز تازه اول داستانیم ولی میتونم با اطمینان بگم هر چی جلوتر میره بهتر میشه ☺👌
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...