" واااای مامان! تو چیـکار کردی؟!!!! "
با دیدنِ عکس العملم دستاش و از دور شونه های لاتی برداشت و نگاه جدی ای بهم انداخت... گریه های لاتی بی صدا و بعد خفه شد و با مژه ها و صورتی خیس زل زد به ما... نگاهم روی مامان ثابت موند و شوکه شده بهش خیره شدم تا حرف بزنه! :
" تو گفتی همه چیز بین تو و هری جدّیه، پس منم زنگ زدم تا با مادرش حرف بزنم! اما پدرش اون شماره ای که هری بهم داده بود رو برداشت و وقتی متوجه رفتار خوبش شدم، ترجیح دادم با اون صحبت کنم "
رفتار خوب! ترس و اضطراب و تعجب با هم قاطی شدن و حالا حس میکنم نفسم بالا نمیاد :
" که... که چی بشه؟! "
با چهره ای که نشون میده انگار احساساتش جریحه دار شده جواب داد :
" که بدونم نظر اونا نسبت به رابطه ی شما چیه! به خاطر این رابطه چند هفته ست که پسرم خونه نیومده و حتی باهام حرف هم نمیزنه، من چه کاری از دستم برمیومد؟ "
نمیفهمم... نمیفهمم!... من الان هیچی نمیفهمم! یعنی بابای هری الان از رابطه ی ما خبر داره، یعنی همه ی اون تلاش هایی که کردیم تا این رابطه از خونواده ی هری مخفی بمونه بی فایده بوده، همه ش دود شد رفت هوا، همه ش... همه ش تقصیر مامانه! هری!... به خودم اومدم و با نگرانی به هری نگاه کردم، اما جور دیگه ای شوکه شدم!
صورتش کمی قرمز شده و در حالی که چونه ش میلرزه، لب پایینش و از داخل بین دندوناش گرفته، اشک توی چشماش موج میزنه و نفس نمیکشه یا... یا نمیدونم، حبسش کرده یا نامحسوس این کار و میکنه! تقریبا وحشت کردم! بی اختیار بهش نزدیک شدم و دستام و آوردم بالا و روی گونه هاش گذاشتم... با چشمایی به اشک نشسته به چشمام خیره شد :
" هری عشقم، چیزی نمیشه! نترس عزیزم نفس بکش... "
انگشت شستم و بین لباش بردم و لب پایینش و از بین دندوناش آزاد کردم... بریده بریده توی صورتم نفس میکشه و حالا میتونم لرزش بدنش و حس کنم!
فاک، مامان فاک! به همه چی گند زدی، به همه ی تلاش هامون، به همه ی امیدهایی که من و هری ذره ذره با عشقمون ساخته بودیمشون! امیدهامون به یه زندگی آروم، یه زندگی که پدر اون هیچ نقشی توش نداشته باشه و حالا... باورم نمیشه!
یه دستم و دور کمر هری حلقه کردم و با پاهای سست خودم سعی کردم به سمت در حرکتش بدم! صورتم و سمتِ مامان کردم، الان واقعا نمیتونم چیزی غیر از حال بد هری رو درک کنم :
" حق نداشتی دخالت کنی! "
با حرص و بغض گفتم و اونا شوکه شده و نگران فقط به ما چشم دوختن تا اینکه من هری رو از خونه آوردم بیرون! در حالی که قفسه ی سینه ش به خاطر تنفس نامعمولش به شدت بالا و پایین میره، به بازوم چنگ زد! دست دیگه مو دور گردنش انداختم و بغلش کردم. صورتش و چسبوند به شونه م و هق هق های خشکش، که باعث میشن کل بدنش به لرزش در بیاد رو توی شونه م خفه میکنه!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...