قسمت قبل و یه نگاه بندازین بد نیس!
~~~~
یه لحظه خشکم زد... سریع دست شو ول کردم! صورتم به سرعت داغ شد و قلبم محکم میکوبید... من چرا همچین فکری با خودم کردم؟! من چرا اینجوری تصور کردم؟ من چرا اینقدر احمقم؟
برگشتم سمتش و توی اون تاریکی و اون فاصله ی نزدیک شروع کردم به توضیح دادن :" مـَ من... ببخشید من... من حواسم نبود! ببخشید اذیتت کردم!... نمیخواستم... "
حس کردم نفسم در نمیاد و از شانسم یکی به موقع حرفم و قطع کرد! :
" آقا بشین دیگه! چی کار میکنی! "
به خاطر هیجانی که داشتم، به سرعت سرم و چرخوندم و به پشتم نگاه کردم! حق داشتن اعتراض کنن! دستی که فقط خودم لرزشش و احساس میکردم آوردم بالا :
" معذرت میخوام! "
نمیخواستم هیچ حرفی از هری بشنوم، به اندازه کافی احساس ضایع شدن میکردم و فکر نمیکردم بتونم حرف دیگه ای از طرف اون رو تحمل کنم! پس قبل از اینکه چیزی بگه، سریع حرکت کردم و رو دومین صندلی خالی ای که پیدا کردم نشستم تا هری رو صندلی کناریم بشینه...
خودشو انداخت رو صندلی و پاهای بلندشو تا جایی که اجازه داشت و میتونست دراز کرد تا راحت باشه... به سختی آب دهن مو قورت دادم و سعی کردم با بزاقم گلومو تر نگه دارم، با اینکه موقع پیاده روی تقریبا یه بطری آب و خورده بودم اما الان دهنم خشک شده بود...
فیلم تازه شروع شده بود، چشمم بهش بود اما هیچی نمی فهمیدم... چند دقیقه هنگ بودم، تو شوک بودم... نه به خاطر حرف هری، بیشتر به خاطر افکار خودم... به خاطر افکار غلطی که خودم داشتم و این اعصابم وبهم میریزه وقتی میفهمم تمام این مدت داشتم اشتباه فکر میکردم... این یعنی تا الان داشتم تلاش بیهوده میکردم! این یعنی من یه احمقم! این یعنی... یعنی خیلی چیزا...
بغض و تو گلوم حس کردم اما سعی کردم قورتش بدم! زیر چشمی به پاهای خوش فرم و کشیده ش نگاه کردم که تو اون شلوار خیلی جذاب بودن و... واسه خودم متاسف شدم و سرم و آروم به چپ و راست تکون دادم...
چشمام و از پاهاش گرفتم و سعی کردم حواسم و به فیلمی بدم که نمی دونم چند دقیقه از پخشش میگذره و نمی دونم اصن در مورد چیه! اصن نمیدونم چه فیلمی داریم نگاه میکنیم! بازیگرا رو یکی یکی تشخیص دادم اما با گذر زمان فهمیدم فیلم جالبی نیست...
یا شاید از نظر من جالب نبود، چون خودم تو شرایط جالبی نبودم! وضعیت خودم جالب نبود! مدام فکرم میرفت سراغ هری و افکاری که داشتم...
یعنی من دارم در حقش ظلم میکنم؟ اگه ادامه بدم اذیت میشه؟ من نمیخوام ازش آرامش و بگیرم، نمیخوام حالا که زین نیست این دوستی ای که داریم و هم از دست بده...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...