یه صداهایی باعث شد بیدار شم... گرمای بدن هری رو کنارم حس کردم و با علاقه صورتم و چسبوندم به بدنِ گرمش... به ثانیه نکشید که دوباره خوابم برد، اما با صدای گوش خراشِ جیغی از خواب پریدم! کوتاه بود اما قلبم و آورد توی دهنم! با چشایی گرد، سریع سرم و بلند کردم و دنبال صورت هری گشتم! وقتی ترس و وحشت رو توی چشای اون هم دیدم، سریع برگشتم و پشتم و نگاه کردم!
فاک!
فاااک!
فاااااک! مامان!!!!من و هری کاملا بدون لباس تو بغل هم خوابیدیم، در حالی که صورت من به سینه ی اون چسبیده بود و دیوارای اتاق پوشیده شدن از عکسامون و اون... اون ما رو با این وضعیت... اصن چطور اینجاست؟! دستش و روی دهنش گذاشته و با چشمایی که دارن از حدقه بیرون میزنن به ما خیره شده! :
" مامان! "
با صدای گرفته ی بعد از خوابم گفتم! سریع ملافه رو از روی کمر خودم و هری بالاتر کشیدم تا بیشتر از این بدنِ لُختِ هری رو نبینه! به خودش اومد و دستش و برداشت :
" شما دو تا... "
یهو اخم کرد و صداش و برد بالا :
" اینجا چه خبره؟! "
هنوز جمله ش تموم نشده بود که لاتی با قیافه ای که داد میزد ترسیده، خودش و سریع رسوند کنارِ مامان تا ببینه چی شده، اما با دیدن من و هری تو این وضعیت با عکس العملی شبیه عکس العملِ اولِ مامان به سرعت دستش و گذاشت روی دهنش! دهنم و باز کردم تا حرف بزنم و چیزی بگم، اما نمیدونم دقیقا باید چی بگم و چجوری این وضعیتمون رو توضیح بدم!
قلبم با تپش های سختی کلِ بدنم رو به لرزه در آورده و عرض یه ثانیه گُر گرفتم! لاتی خیلی زود به خودش اومد و مامان رو در حالی که منتظرِ جوابمون بود، کشید عقب! مامان سرش داد زد اما اون شجاعانه، بدون توجه بهش دستگیره ی در رو گرفت و در و محکم بست!
من و هری هر دومون نشستیم و به هم نگاه کردیم! از چهره ش میشه ترس و اضطراب رو خوند و مشخصه که مثلِ خودم تو شوکِ این اتفاقه! این لو رفتن... این... لو رفتن به بدترین شکلِ ممکن! شرایط باعث میشه ناخودآگاه دردی که توی باسنم پیچیده رو نادیده بگیرم، این چند ثانیه به قدری بد بود که حس میکنم اندازه ی چند سال گذشت! حس میکنم به سختی میتونم نفس بکشم!
یه لحظه متوجه بدنِ هری شدم که داره خیلی ریز میلرزه!... سریع دستام و انداختم دور شونه هاش و گرفتمش توی بغلم! با اینکه حال خودم بهتر از حال اون نیس، اما نمیتونم اون و با این حال ببینم چون خودم دارم تجربه ش میکنم و میدونم چقدر افتضاحه! به روی موهاش چندتا بوسه زدم و با وجود اینکه مطمئن نبودم بتونم حرفی بزنم، اما تموم سعی خودم و کردم :
" درستش میکنم... نِـ نگران نباش! "
به بدن شل شده ش حرکت داد و صورتش و توی گردنم فرو کرد، دستاش و دور کمرم حلقه و محکم بغلم کرد... حس کردم جون توی تنم برگشت و آرومتر شدم! دستم و روی شونه های بدون لباسش کشیدم و گوشش و بوسیدم...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...