" آهــ آآی آیییی آه یواش تر... "
" اینقدر غر نزن... "
" آه نمیتونم... نمیتونم دیگه... "
" اون یکی دستت و هم بده به من تا واست راحت تر شه... "
" درد دارم... چرا نمیفهمی... "
" خانوم! 5 روزه که از عملت میگذره، دو روز پیش باید شروع میکردی به راه رفتن، حالا ده تا قدم هم نمیتونی برداری؟!... "
" چیکار کنم... مگه... آه... مگه تقصیر منه؟! درد میکنه... "
صدایی رو از پشت سرم شنیدم :
" لویی داری چیکار میکنی؟! داری بیمار و اذیت میکنی!... "
زل زدم به چشای کریس و دندونامو روی هم فشار دادم... اومد جلو و دست اون زن و از تو دستم کشید بیرون :
" خودم میبرمش...تو برو یکم استراحت کن... "
" آره... آره برو... استراحت کن... منم بعدا... ازت شکایت میکنم! "
با حرف کریس شجاع شد! باش برو شکایت کن، خدا پشت و پناهت!... بدون هیچ حرفی پشتم و کردم بهشون و در حالی که با قدم های بلند از اونجا دور میشدم صدای کریس و شنیدم که از طرف من معذرت خواهی میکرد...
نشستم رو صندلی و به صورتم دست کشیدم... من الان داشتم یه بیمار و اذیت میکردم؟! چرا اینجوری شدم؟!!! نمیفهمم چه مرگمه، دو سه روزه اعصاب ندارم، خستگی کار هم داره بی اعصاب ترم میکنه...
امروز که رفتم اتاق 209 و مریضای جدید و دیدم بیشتر گند زده شد به حالم... دوس دارم... دوست دارم هری روی اون تختِ کنار پنجره باشه اما دیگه نیس... آهنربای من رفت! سه روز پیش! دیگه به اون اتاق کشیده نمیشم! فاک، از شماره ی 209 حالم بهم میخوره! از این عدد متنفرم... مُ تِ نَ فِ رَ م!
پوففف... چرا آخه یه بیمار باید اینقدر رو مغزم تاثیر بذاره که تا یه مدت نتونم از فکرش بیام بیرون؟ شایدم رو قلبم... نمیدونم... بی خیال!
اما کاش شماره شو میگرفتم! الانم میتونم برم از دکتر استایلز شماره شو بگیرم اما میدونی... یکم عجیبه که اینو ازش بخوام!هر چند اون اگه دوس داشت باهام در ارتباط باشه خودش بهم شماره شو میداد یا ازم شماره مو میگرفت یا بهم میگفت یا هر چی... اصن دیگه نباید بهش فکر کنم ، اون دیگه رفته...
یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم... این مریضا به کمک من احتیاج داشتن، نباید اینجوری باهاشون رفتار میکردم!... درسته همیشه خونسرد و مهربونم، اما خب آدمای آروم هم یه زمانی آشفته میشن... البته باید دیگه تمومش میکردم، بداخلاقی و غر غر کردن به ضررِ بیمارا و خودم تموم میشد...
هوا تاریک شده حالا که رسیدم خونه... خونه ی ویلایی ای که همسن لاتیه... نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچیک... تو یه قسمت از شهر با آدمای معمولی... یه حیاط کوچیک، که از در حیاط تا در خونه یه راه باریکِ سنگ فرشه و دو طرفش چمن و گلهایی مثه میخک که تو فصل سرما زنده میمونن و نمیذارن زیبایی حیاط از بین بره، اما به محض اینکه بهار بیاد و فصل شون تموم شه مامان با گل های دیگه ای تعویضشون میکنه... این کاریه که همیشه میکنه، اون عاشق گل و گیاهه!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...