~8~

7K 818 181
                                    

به دنیای هری خوش اومدین! (زیاد به این جمله فکر نکنین ؛) )

د.ا.ن هری

میدونم، خیلی مسخره ست که اون کار و کردم!سلامتی بهترین دوستم چیزی نیس که بخوام سرش شرط ببندم، اما مجبور بودم! این تنها راهی بود که تضمین میکرد من میتونم دوباره لویی رو ببینم! یعنی... فکر نمیکنم اینقدر ترسو باشه که اگه شرط و باخت، ازم فرار کنه!

ببخشید زین... اصلا دوس ندارم فکر کنی تو رو به لویی فروختم، اما.... یه جورایی فروختم! منه احمق!!!
اما حالا که این اتفاق افتاده، اگه من ببرم ازش چیز خاصی نمیخوام، فقط میخوام ببینمش... بیشتر!

اما از صمیم قلبم امیدوارم اون شرط و ببره!
اوه راستی! ما اصلا در مورد این صحبت نکردیم که اگه اون شرط رو برد چی ازم بخواد! هه... خودشم میدونه که میبازه!

اونم میدونه که... میدونه که زین دیگه برنمیگرده...

دوستِ کچلِ من با اون لهجه ی فوق العاده ش دیگه برنمیگرده... با اون خنده های قشنگش، اون مژه های بلند و مشکی، با اون همه استعدادش و معرفتی که هیچ دوستی واسه دوست دیگه ش خرج نمیکنه دیگه برنمیگرده...

حالا مثه یه تیکه گوشت روی تخت بیمارستان افتاده و دستگاه های مختلف بهش وصلن... حالا واسه زنده موندن داره تقلا میکنه و از چندتا دستگاه کمک میگیره...

قبل از اینکه تصادف کنیم داشتیم سر یه جوک میخندیدیم... از مسخره بودنه اون جوک اینقدر خندیدیم که اون نفس کم آورد و از گوشه چشمش اشک اومد... جوری میخندید که انگار میدونست این آخرین خنده هاشه... انگار...

درسته هنوز نمرده، اما به نظرت برمیگرده؟ سه ماااهه که رفته، میفهمی؟ سه ماهه لعنتی... اون سه ماهه که تنهام گذاشته... دلم واسش یه ذره شده...

دلم واسه خودمون تنگ شده، واسه مسخره بازیا و خنده هامون، واسه ذوق کردنامون برای فروش آهنگ، واسه درد و دل کردنا، بیرون رفتنا و خوش گذرونی ها، واسه سختی کشیدنا و کمک کردنامون به هم...
دوس دارم همه چی دوباره مثه قبل بشه... کاش همه چی دوباره مثه قبل شه!

اون کم باهام درد و دل میکرد، خیلی آدم تو داری بود، اما همیشه پای درد و دل من نشست و بهم گوش داد... اون تنها کسی بود که من بهش اعتماد داشتم و از زندگیم براش گفتم...
تقریبا از همه کارام خبر داشت... هر وقت بهش احتیاج داشتم بود، هر وقت هر چیزی ازش خواستم بهم کمک کرد، همیشه ازم حمایت میکرد و حالا جای خالیش حس میشه... هر روز...

من یکی از اون آدمایی ام که آرزو میکنم برگرده... اون داداشمه! اما... ببین واقعا برمیگرده؟! یا ما داریم خودمونو گول میزنیم؟!

من طاقت ندارم هر دفعه که میرم دیدنش، اونو بی حرکت و پیچیده توی سیم های مختلف ببینم... من طاقت ندارم ببینم که دست شو میگیرم اما اون دست منو نمیگیره... کسی که تو کل زندگیم دوستم بوده حالا نمیتونه دستم و بگیره... نمیتونه حتی پلکاش و باز کنه...

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now