" هری... عشقم!... "
لبخند غمگینی بهم زد و من با شنیدن آخرین کلمه ش موجی از احساس زیر پوستم جریان گرفت که باعث شد موهای تنم سیخ بشه... گونه هام داغ شدن از خجالت... اولین باری نبود که اینو بهم میگفت اما تا حالا اینجوری رو در رو و چشم تو چشم بهم نگفته بود!
با خجالت سرم و انداختم پایین و نتونستم چیزی بگم... اومد نزدیک تر و من بی اختیار بهش نگاه کردم... دستاش و با احتیاط آورد جلوتر و با نگاهش انگار داشت ازم اجازه میگرفت! حق داشت، بعد از این مدت دیگه میترسید!!!
من نمیتونستم حرکتی کنم، فقط حس میکردم بدنم داره نا محسوس میلرزه! دستاش و آورد نزدیکتر و من به اونا نگاه کردم... فقط چند سانت با دستام فاصله داشت و من دیگه طاقت نیاوردم و دستاش و گرفتم!... حس امنیت سراسر وجودم و گرفت وقتی دستای همدیگه رو گرفتیم و من تمام سعی خودمو کردم تا دستاشو نیارم بالا و اونا رو بوسه بارون نکنم!
دستاش شبیه یه پل بود برام که منو متصل میکرد به خودش... به روحش... لمس کردنش باعث شد بعد از این همه مدت از اینکه کنارشم احساس آرامش کنم و در حالی که یه نفس عمیق از سر آسودگی میکشیدم، اونا رو محکم تر گرفتم!
جرات نداشتم به چشاش نگاه کنم... همونطور سرم پایین بود و فقط به حرکت انگشتامون روی دست همدیگه نگاه میکردم... من داشتم دوباره اون دستا رو لمس میکردم، داشتم میدیدم که دوباره انگشتاش و روی پوستم میکشه...
خیلی سعی کردم که احساسات بهم غلبه نکنه اما نمیتونستم این افکاری که بوجود میومد و احساساتم و تحت تاثیر قرار میداد کنترل کنم! دستای اون تقریبا سرد بودن و دستای من داشتن آتیش میگرفتن و حالا دما داشت بینشون جا به جا میشد... این حس خوبی به هردومون میداد...
" دلم تنگ شده بود... واسه این دستا... واسه این احساس... "
دوس داشتم از صافی و نرمیه صداش گریه کنم! حالا واسه خودم عجیب شده که چطور این همه مدت دووم آوردم و صداش و نشنیدم! آروم سرم آوردم بالا و به دریای چشاش نگاه کردم... اونا واقعا شبیه یه دریا شده بودن وقتی توشون اشک جمع شده بود و دیگه فقط یه رنگ نبودن!
دستاش و از تو دستام کشید بیرون و من حس خالی بودن کردم! سخت نفس میکشیدم اما وقتی اومد جلوتر و دستاش و گذاشت دو طرف صورتم نفسم برید!
" لاغر شدی، صورتت غمگینه... اما هنوزم خوشگلی... چطوری تونستی صورتت و ازم مخفی کنی... چطور تونستی این کار و باهام کنی عشقم... "
انگشتاشو روی گونم نوازش گونه حرکت داد و من چشمام و بستم... :
" باهام حرف بزن... دلم صدات و میخواد!... "
خیلی تلاش کردم اما نتونستم جلوی لرزش چونه مو بگیرم! سریع قبل از اینکه اشکام از پشت پلکای بسته شدم رها بشن، یه قدم ازش فاصله گرفتم و پشتم و کردم بهش! چشام و باز کردم و به فضای جدید جلوم نگاه کردم که باعث شد دوتا اشک، رد خیسی روی گونم به جا بذارن... صداش و از پشت سرم شنیدم :
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...