اگه Forever چاپ بشه، دوس دارین یه نسخه ازش و توی دستاتون داشته باشین؟ :)
این قسمت طولانی ترین قسمتیه که تا حالا گذاشتم؛ 5400 کلمه ست! فلش بکه و باید با حوصله بخونین تا متوجه بشین... خودمم گیج میشم حتی با این حجم😨😂
پیش نیاز : قسمت 56 _ 57
بریم که داشته باشیم قسمت جدید و😉°°°°°°°°°°°°°
با چشمایی درشت تر از همیشه بهم خیره شده و توی چهره ش ناباوری موج میزنه! آب دهنم و قورت دادم و منتظر شدم تا چیزی بگه اما... فقط سکوت کرده! مگه نمیخواست همین و بشنوه؟ اینکه من باهاشون همکاری کنم و چیزی رو لو ندم؟ پس چرا داره چنین عکس العملی از خودش نشون میده؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟!
نتونستم چیزی نپرسم :" ماریا! مشکلی پیش اومده؟ "
با صدای من چندتا پلک زد، از اون حالت بیرون اومد... :
" نه... نه چیزی نیست! "
" پس چرا اینقدر متعجبی؟ میشه من و نترسونی؟! "
لبخندِ بی جونی زد :
" نگران نباش؛ من فقط... خوشحالم که تو چنین حسی در موردم داری!... اینکه هری میتونه بهم اعتماد کنه، میتونه کنارم احساس آرامش کنه... خنده دارم نه؟ "
آروم خندید، اما من فقط تونستم لبخند بزنم و سرم و بندازم پایین! اون خیلی راحت حرف میزنه اما واقعا انتظار ندارم اینقدر راحت از احساساتش بگه... میتونه براش خیلی سخت باشه ولی البته از طرفی هم میتونه براش شرایط و آسون تر کنه! توی ذهنم دنبال کلمات گشتم تا در مقابل حرفش چیزی گفته باشم :
" واسه کسی که چنین حسی رو تجربه نکرده باشه شاید خنده دار به نظر بیاد، ولی من میتونم درکت کنم! "
نفسِ عمیقی کشید که بازدمش شبیه آه از ریه هاش خارج شد... میدونم متاسفه، اما منم متاسفم که نمیتونم به احساسش جوابی بدم! درکش میکنم اگه اون نمیتونه به کسی که میخواد برسه، درکش میکنم اگه اون نمیتونه کسی رو که دوس داره کنارش داشته باشه، درکش میکنم اگه هیجان زده بشه وقتی کسی که فکرش و مشغول کرده ازش چیزای خوبی میگه...
من دوست داشتنش و درک میکنم، شاید بعدا متوجه چیزای دیگه ای هم بشم که بتونم وجه اشتراک بیشتری بین خودمون پیدا کنم... مثل اون پارچه ی پیراهنی که منم شبیه همون پیرهنش و داشتم؟... نه شاید عمیق تر، احساسی تر...!
با چرخیدنِ فعلِ دوست داشتن توی سرم، حرفای مامان و اون چیزای بیشتری که دوس داشتم با ماریا در میون بذارم دوباره بهم یادآوری شدن! :" امروز صبحونه رو شروع نکرده بودم که مامان ازم خواست برم اتاقش! اگه اینطور نمیشد من خیلی زودتر باهات تماس میگرفتم... راستش بهم یه حرفایی در مورد دس زد که... فکرم و درگیر کرده! دوس داشتم بهت بگم، یا حتی شاید لازم باشه که بهت بگم! نمیدونم واقعا چیز مهمیه یا نه!... "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...