~49~

3.7K 505 109
                                    

د.ا.ن هری

با صدای آلارم موبایلم چشام و تا نیمه باز کردم... روی تختم غلت زدم و دستم و دراز کردم سمتش تا از روی پا تختی برش دارم... خاموشش کردم و یه چشمی به برنامه ای که دیشب واسه امروز ریخته بودم نگاه کردم... اگه اینا رو انجام بدم خیالم واسه فردا راحته! اما مشکل اینجاست که کلی طول میکشه و میدونم که یکیش سخته تا انجام بشه!

موبایل و گذاشتم کنار بالشم و خمیازه کشیدم... اشکی که از گوشه ی چشمم اومد بیرون رو با سر انگشتم گرفتم، دستام و به هم قفل کردم و از بدنم فاصله دادم تا بدنم کش بیاد و خواب تا حدودی از سرم بپره... دیشب تا دیر وقت با لو چت میکردم. حرفایی که میزد باعث میشد نصف شبی هم بخندم هم بدجوری تحریک بشم! سالم بودن افکارش هلاکم میکنه، خیلی شدید توی دستای خودم اومدم!

با یادآوری دیشب لبخند زدم و از جام بلند شدم... وقتشه یه کار خوب واسه شادی کسی بکنم که من و شاد میکنه... از طرفی شادی یکی از ما یعنی شادی هر دومون، پس باید به خودم حرکت بدم! باید واسه ساختن یه روز عالی همه چیز و آماده کنم... از پسش برمیام، این میتونه تجربه و البته خاطره ی خوبی برام بشه!

خواب آلود و با قدم هایی کوتاه، آروم خودم و به دستشویی رسوندم. میدونم یکی دو مشت آب خنک به صورتم بخوره خوابم کامل میپره! بعد از اینکه کارم توی دسشویی تموم شد، اومدم بیرون و به ساعت نگاه کردم که میگفت باید بِجُنبم! لباسام و عوض کردم و رفتم طبقه ی پایین تا صبحونه بخورم... کسی نیست و این باعث میشه معذب نباشم!

بعد از اینکه یه چیزی خوردم، از خونه زدم بیرون... هوا خیلی سرده و مطمئنم تا چند دقیقه ی دیگه باد پُر سوزش پوستِ صورتم و بی حس میکنه! پس شال گردنم و تا روی بینیم بالا کشیدم و با دستم نگهش داشتم تا پایین تر نیاد! باید به حساب خوش شانسیم بذارم که امروز بارون نمیاد، این جوری شرایط برام راحت تره! اما به جاش هوا خیلی سرده، شاید حتی باید منتظر برف باشم! نمیدونم... من حتی به برنامه ی آب و هوای گوشیم نگاه هم نمیندازم دیگه...

این روزا همش تحتِ فشارِ استرس و مملو از نگرانی بودم، زندگیم قاطی کرده یه جورایی... سعی میکنم تا جایی که میشه به کارام برسم و خودم و با اونا سرگرم کنم تا یه سری چیزا یادم بره... یه سری حرفا، یه سری رفتارا، طرز نگاها، تهدیدا... اما در آخر یه سری چیزا رو نمیشه و نمیتونم که فراموش کنم، مثل حسِ لمسِ دستای لو، نوازش هاش، حرفای قشنگش و حس قوی ای که بهش دارم...

قدم هام و کُند کردم و موبایلم و از تو جیبم بیرون کشیدم... میخوام بهش صبح بخیر بگم و باهاش حرف بزنم، روزی که با لویی شروع نشه که واسم روز نمیشه!... شماره شو گرفتم و در حالی که آروم دارم از توی پیاده رو قدم میزنم، منتظر شدم که جواب بده... :

" خورشید کوچولوم بیدار شد؟! "

با صدای آروم جوابم و داد و من دلم ضعف رفت واسه صداش! با خنده بهش سلام کردم... :

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now