~10~

7.6K 838 314
                                    

د.ا.ن لویی

از پشت میز بلند شدم :

" ممنون مامان، من دیگه میرم... "

" مواظب خودت باش... "

سرمو تکون دادم و چون کمی دیرم شده، سریع خداحافظ گفتم و از خونه زدم بیرون... هوا یکم سرده و زمین به خاطر بارونی که مشخصه تا صبح باریدنش ادامه داشته هنوز خیسه...

همون طور که به سمت ماشینم که دم در حیاط پارک شده بود و میدونستم مثه همیشه حسابی خیس شده میرفتم، به آسمون با ابرای تیره ش نگاه کردم...

این آسمون و ابرهاش کم نمیارن، هنوزم میخوان ببارن! انگار نه انگار یه هفته هر روز بارونی بوده! همیشه نزدیک بهار که میشه همین طوریه، باز بارونای بهاری شروع میشه و... البته نمیتونم بگم از بارون بدم میاد، اما وقتی آسمون یه مدت طولانی گیر میده به باریدن خب یکم رو مخه!...

سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت بیمارستان... تقریبا نزدیکای بیمارستان بودم که پشت یه چراغ قرمز 4 دقیقه ای گیر افتادم... اگه دو ثانیه زودتر میرفتم رد میشدمااا، اینم از شانسم!

جایی که بودم نزدیک یه مدرسه بود... دانش آموزای کوچیک و بزرگی که باید از خط عابر پیاده رد میشدن، یکی یکی از جلوی ماشینم میگذشتن و منم بهشون نگاه میکردم... بعضیاشون کوچولو و پیچیده توی لباسای گرم شون بودن که هیکل شونو گرد کرده بود و لپاشون از بالای شال گردناشون زده بود بیرون!

یه لحظه تصور کردم که خودم یه بچه ی کوچولو مثه اینا دارم و صبح زود قبل از اینکه ببرمش مدرسه، من یا مامانش اینطوری صورتش و با شال و کلاه میپوشونیم و منم لپ شو گاز میگیرم!... ولی بعدش به این فکر کردم که بچه چقدر میتونه اذیت کنه و مطمئنا زندگی واسم خیلی سخت میشه!

یه نفس عمیق کشیدم و به سمت راست نگاه کردم... یه پسر بچه با موهای فرفریه قهوه ای داشت میدویید این سمت و توجه منو به خودش جلب کرد... نزدیک ماشینم که شد یه لحظه سرش و آورد بالا و با چشمای درشتش بهم نگاه کرد...

اوه فاک، این خیلی عجیبه!!!

چشمام از تعجب گرد شد... موهای قهوه ای، چشمای سبز، لبای صورتی، میدونم شاید باورت نشه اما اون... اون خیلی شبیه هری بود!

تو شوک بودم که پسرک وقتی میخواست از جلوی ماشینم رد شه، به خاطر خیس بودن خیابون پاش لیز خورد و افتاد زمین! سریع چشمم بین چراغ قرمز و اون بچه چرخید و مغزم گفت هنوز سی ثانیه فرصت داری پس میتونی چیزی که تو فکرته رو عملی کنی!

به سرعت در ماشین و باز کردم و پریدم بیرون... رفتم جلو و زیر بغل اون بچه که سرش پایین بود و سعی داشت از جاش بلند شه رو گرفتم... بهش کمک کردم بلند شه، سرش و آورد بالا و بهم نگاه کرد :

" ممنونم آقا... "

از چیزی که میبینم بیشتر تعجب میکنم!

من دیوونه شدم؟!

Forever (Larry Stylinson)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora