" تو فکر کردی من چی ام؟ خر؟! "
تنم به سرعت داغ شد و قلبم شروع کرد به کوبیدن خودش به در و دیوار سینه م!
اون چطور فهمیده؟ چرا یهو اینجوری شد؟ چرا چرا چیکار کنم چیکار کنم چیکار کنم باید یه چیزی بگم باید چی بگم؟؟؟ باورم نمیشه خدایا...
در حالی که دارم از درون میلرزم، از بین نفس های تیکه تیکه م دهنم و باز کردم و ناخودآگاه همه چیز و انکار کردم! :" اشـ اشتباه میکنی... اون دوــ دوست پسرم نیس! "
از ترس و تعجب به لکنت افتادم، نمیفهمم چطور شده! اصلا نمیفهمم، نمیتونم درک کنم! نمیدونم این واقعیه یا اینکه فقط یه کابوسه؟ ولی کدوم کابوس، مگه من خوابم؟ من خوابم؟!!! نه من که نمیتونم بخوابم! من نمیخوابم پس قضیه چیـــه؟؟؟!!!
" خفه شو! "
با عصبانیت و حرص گفت، قبل از اینکه ازم فاصله بگیره یه بار دیگه من و به دیوار کوبوند! درد پشتم و نادیده گرفتم و با چشمایی گرد مات صورتش شدم! ترس تموم وجودم و گرفته، مغزم قفل شده!
نباید اینطوری میشد حالا چیکار کنم؟ یعنی به همین زودی همه چیز لو رفت؟ کجای کار و اشتباه کردم؟ باورم نمیـشه...!!!" نه ماریا همه چیز اونطورــ "
به انکار کردن ادامه دادم چون عین یه احمق فکر کردم شاید بتونم دوباره درستش کنم اما اون حرفم و قطع کرد :
" اونطور که فکر میکنم نیست؟ هر چقدر که بهم بیشتر دروغ بگی بیشتر ازت متنفر میشم! "
با آشفتگی موهاش و پس زد تا بتونه خودش و کنترل کنه! دهنم و بستم و لب پایینم و با استرس از داخل گاز گرفتم! :
" تو... تو گی ای! تو یه گیِ احمقی! حتی نفهمیدی وقتی روت اومدم یه چیزی کمه! با همه ی اون کارایی که من... با همه ی اون کارایی که من قبل از رفتنت کردم سفت نشدی!!! الان میخواستی چیکار کنی؟ حتما میخواستی یه نفر دیگه رو جای من تصور کنی! "
آهی از گلوم خارج شد... پس شک کردنش بهم از اینجا شروع شده بود، از اینکه تحریک نشده بودم! نمیتونم دیگه انکارش کنم، نمیتونم... نمیدونم باید چه غلطی کنم! گند زدم، بدجور هم گند زدم! اون واقعا عصبیه ولی نباید اینطوری بشه... نباید همه چیز اینقد عجیب باشه! دستای لرزونم و بردم جلو و دستاش و گرفتم :
" نه نه خواهش میکنم به حرفم گوش کن... "
دستام و محکم پس زد و با خشم توی چشمام خیره شد :
" خفه شو، دیگه هیچی رو نمیتونی درست کنی! ولی باید بهم بگی چه خبره! دوست پسرت غیب شده و تو میخواستی با من چیکار کنی؟ "
این کار و با من نکن، نکن نکن خواهش میکنم... من نمیتونم بهت چیزی بگم، من نمیتونم بهت واقعیت و بگم! لویی رو از دست میدم... من لوییم و از دست میدم چرا نمیفهمی؟!!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...