" اینطوری میگفتی دوسش داری؟! اینطوری ازش مراقبت کردی؟! "
تقریبا داد زد... توجه کسایی که از کنارمون رد میشن رو به خودمون جلب کرد! اخم بزرگی بین ابروهاشه و داره با نفرت بهم نگاه میکنه... بدون اینکه روی افکارم کنترلی داشته باشم، شبای سختم و جلوی چشمام دیدم... گریه هام، شب بیدار موندنام، خودزنی هام، نقش بازی کردنام، فشارهای عصبی ای که تحمل کردم، ترس ها و شجاعت به خرج دادنام... نفسم و فوت کردم و از جام بلند شدم. به جای دردناکِ مشتش روی فکم دست کشیدم؛ یهو کنترلم و از دست دادم و کف دستم و محکم کوبیدم به شونه ی چپش :
" تو واسش چیکار کردی، هان؟! تو واسش چیکار کردی؟ "
با ضربه ی من بی اراده یه قدم عقب تر رفت، لباش و با حرص بهم فشرد و من یه قدم بهش نزدیک تر شدم :
" من واسش همه کار کردم، میفهمی؟ همه کار! "
" آره همه کار کردی، تا پای خیانت بهش هم رفتی! "
" همه ی چیزی که توی مغزت میگُنجه همینه؟ من حاضر شدم واسش روی زندگیم ریسک کنم، تو چی؟ تو جای من بودی؟! "
جمله ی آخرم بی اختیار تبدیل به فریاد شد! این بار اون به شونه ی من کوبید :
" چیکار میتونستم بکنم وقتی نمیخواستی بدونم چه خبره؟ وقتی من و از همه جا بی خبر گذاشتی؟ این تو بودی که اول از همه فکر کردی نمیتونم هیچکاری کنم! چرا؟ خواستی قهرمان بازی در بیاری؟ "
به دستم اشاره کرد و باز دردش و یادم آورد! صدام و آوردم پایین تا بیشتر از این توجه کسی رو جلب نکنیم :
" تو هم میتونستی قهرمانش باشی اگه به عشقش اعتماد میکردی! "
پوزخند زد و اون هم صداش و پایین آورد :
" عشقش؟! فکر میکنی بعد از همه ی بلاهایی که فقط به خاطر تو سرش اومد هنوزم عشقشی؟ چطور جرات میکنی اینقدر مطمئن حرف بزنی؟ تو فقط از جهنمی که توش بود نجاتش دادی، تو فقط از اون جا بیرون کشیدیش ولی اون دیگه آدم سابق نیست، اون حالا آدمیه که از جهنم برگشته! "
حرفاش... حرفاش خیلی تلخ ان! لعنتی... سعی کردم بغضی که توی گلوم نشست رو قورت بدم، لب پایینم و از داخل بین دندونام گرفتم... انگشت اشاره شو سمتم گرفت و باهاش به سینه م ضربه زد :
" اصلا تو... خودِ تو اون بلایی هستی که سرش اومد! به خاطرش روی زندگیت ریسک کردی؟ وظیفه ت بود! باید این کار و میکردی، ولی حالا معلوم نیست چقدر طول میکشه تا چشماش و باز کنه و دوباره بتونه رویا رو از واقعیت تشخیص بده... "
سرم و بالا گرفتم و به یه سمتِ دیگه نگاه کردم تا بتونم اشک هام و مهار کنم... هرچقدر هم تلاش کنم کارایی که تو این مدت کردم و به روش بیارم، بازم در مقابل حرفاش کم میارم چون... چون حقیقته! چون همش حقیقته... اگه من واردِ زندگیِ لو نمیشدم چنین اتفاقایی نمیوفتاد. اگه بعد از اولین بوسه مون دیگه نمی دیدمش، اگه به حرفاش گوش نمیدادم و فقط از کنارش میگذشتم، اگه به چشماش نگاه نمیکردم و کاری میکردم که فراموشم کنه الان هیچکدوممون توی چنین وضعیتی نبودیم... نایل داره راستش و میگه، داره حقیقت و توی صورتم میکوبه و حس میکنم نمیتونم هیچ حرف دیگه ای روی حرفاش بزنم.
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...