نایل لبخند از رو لباش کنار نمیرفت و به نظر خیلی خوشحال بود... من یکم دیر به کلاس اولمون رسیدم، به همین دلیل نتونستم قبل از کلاس باهاش حرف بزنم...
وقتی درس تموم شد، زدم به بازوش :
" بعضیا چقدر امروز شادن! "
با سر خوشی خندید :
" بعضیا امشب با لیام جون قرار دارن! "
اوففف بالاخره!!! آفرین پسر!
" اوووه بعضیا دیروز مخِ دکتر پین و زدن! "
مثه احمقا زد زیر خنده، از اون خنده هایی که همه رو عاشق خودش میکرد! بچه های کلاس متوجه ما شدن و برگشتن به ما نگاه کردن... شنیدن صدای خنده ش باعث شد منم بخندم و یه لبخند کوچیک رو لبای بقیه نشست... دخترا بهش مثه یه بتِ پرستیدنی نگاه میکردن، اما خودش مثه همیشه عین خیالش نبود و هرهر میخندید فقط :
" نه اونجوری اما آره یه جورایی... "
" بیا بریم بیرون ببینم چی میگی تو! "
از کلاس خارج شدیم و اون واسم تعریف کرد که چجوری از دکتر خواسته برن بیرون و میگفت خیلی راحت تر از چیزی بوده که فکر شو میکرده! چون دکتر پین هول میشه و نمیدونه چی بگه و نایل اعتماد به نفس میگیره و راحت تر حرف میزنه!
تصور اینکه نایل قرمز شده باشه و دکتر لکنت گرفته باشه باعث شد نیشم باز شه، اونا حتما کنار هم خیلی بامزه میشن... حالا خوبه هنوز نایل بهش نگفته که ازش خوشش میاد، اما به نظرم پین باهوش تر از این حرفاست که متوجه نشه...
ازم پرسید باید سوالاشو چجوری بپرسه و در مورد چی حرف بزنه که بهتر باشه، منم بهش تو جمله بندیا کمک کردم! فعلا این تنها کاری بود که به عنوان یه دوست از دستم برمیومد!
بعد از سومین کلاس مشترک مون، اومدم خونه...
نایل حسابی درگیرِ این پسره شده بود! یه لحظه حسرت خوردم که کاش منم یه نفر تو زندگیم بود که مثه نایل اینقدر درموردش هیجان زده میشدم!قبلا جی اف داشتم، حدود دو سال پیش و اسمش جسیکا بود، یه دختر با موهای طلایی لَخت و بلند که تا کمرش میرسید و چشمای درشت آبی... واسه یه ترم یکی از کلاسامون باهم مشترک بود. خیلی خوشگل و جذاب بود، منم تا یه مدت تو فکرش بودم، تا اینکه خودش اومد جلو و بعد از یه مدت نه چندان طولانی صمیمی شدیم...
همه چی خوب بود و من دوسش داشتم، اما کم کم ازش خسته شدم چون یکم زیادی لوس بود و من حوصله ادا اطواراشو نداشتم...
اصلا آدمی نیستم که یه مدت با یه نفر باشم و وقتی دلم و زد ولش کنم، اما اون یه چیزای مسخره ای ازم میخواست که من از فکر کردن بهشون هم حوصله م سر میرفت، چه برسه که بخوام انجامشون بدم! همین شد که ازش خواستم تمومش کنیم، آخرش هم اون قهر کرد و رفت...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...