از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم. به هر طرف نگاه کردم تا پیداش کنم. به اتاق شخصیش رسیدم و در و با شدت باز کردم... به سمتش هجوم بردم و در حالی که چشماش از دیدنم گرد شده، دو دستی کوبیدم توی سینه ش! چند قدم به عقب پرت شد و به دیوار پشت سرش خورد، قبل از اینکه دوباره بهش نزدیک شم به سرعت از پشت بازوم هام گرفته شد!
" چه بلایی سر لو آوردی؟ چه غلطی کردی؟ "
سرش داد زدم و تلاش کردم تا خودم و از دست بادیگاردهاش خلاص کنم! تکیه شو از دیوار برداشت و در حالی که لباسش و درست میکنه، لبخند پیروزمندانه ای روی لباش نشست! یه قدم بهم نزدیک تر شد و دقیق بهم نگاه کرد :
" پسرک عاشق! "
با حرص و وحشت دوباره داد زدم :
" پرسیدم لویی کجاست؟ "
خندید و چند قدم ازم فاصله گرفت :
" من نمیدونم! "
بازیگوشانه شونه هاش و بالا انداخت! چونه م میلرزه و اشکام مدام چشمام و ترک میکنن... چرا اینقدر بی رحمه؟ به گریه ی من نگاه میکنه، به ضعف من نگاه میکنه و میخنده... فکر میکنه این برای من یه شوخیه وقتی دارم جلوش زار میزنم؟ که دارم اینطوری جلوی چشماش زجر میکشم؟ یا حتما برای خودش لذت بخشه... چرا که نه؟ قدرت دست اونه!
با چشمایی خشمگین بهش زل زدم، چند ثانیه بهم نگاه کرد و دهنش و باز کرد :" میخوای برگرده؟ پس باید خوب به حرفام گوش کنی! "
اون زنده ست... اون... اون زنده ست!... خدایا... انگار یه وزنه ی سنگین از روی قلبم برداشته شد! بازدم نفسم شبیه یه سرفه از ریه هام خارج شد و چشمام و واسه لحظه ای بستم... زنده ست، چیزیش نشده، امکانش هست که برگرده! هر ثانیه توی دلم هزار بار از خدا تشکر کردم! چون... تا همین الان واقعا نمیدونستم چطور باید فکر کنم! نمیدونستم که دس هنوزم بهم احتیاجی داره یا اینکه این فقط یه انتقامه و اون یه کارِ... یه کار وحشتناک کرده!
دلم میخواد سر این موجود رقت انگیزی که روبرومه فریاد بزنم، بلند... اینقدری که از فریادم گلوم خراش برداره... دوس دارم بکوبمش... اینقدری که کبود شه و جونی تو تنش نمونه، میدونم اینقدری قدرت دارم که این کار و کنم، اما نمیشه... نمیتونم... قلبم دست اونه، زندگیم دست اونه، چیکار میتونم بکنم، چه چاره ی دیگه ای دارم جز اینکه به حرفاش گوش بدم؟ من میخوام که لویی برگرده... باید بدونم چطوری میشه پسش بگیرم!
دندونام و روی هم فشار دادم و فکم از حرص منقبض شد، اما ماهیچه هام و از انقباض شدید رها کردم... مشت دستام و باز کردم و ساکت بهش خیره شدم... نفس های عصبیم رو نمیتونم کنترل کنم، همونطور که لرزش و دردِ بدنم و نمیتونم کنترل کنم! اما اونا فکر کردن که آروم شدم، پس دستاشون که سفت دور بازوهام حلقه شدن رو شل کردن... بعد از چند ثانیه با نگاه معنی دارِ دس، با ملاحظه رهام کردن و کمی رفتن عقب!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...