~58~

3.1K 457 361
                                    

ماریا روی تخت دراز کشیده و خوابیده... موهای شرابی رنگش دورش پخش شده و فرهای منظم شده ش زیر نورِ کمِ ماه قابل تشخیص ان... توی اتاقی که فقط نورِ آسمون کمی روشنش کرده، روی صندلی روبروی تختم نشستم... دارم نگاهش میکنم و مثل بیشتر شبا که توی این اتاق تاریک میشینم، غرق افکارم شدم...

اما امشب یه چیزی فرق داره! امشب من اجازه دادم اون روی تختم بخوابه، جای اینکه خودم روش بشینم... اجازه دادم اون دختر توی اتاقم باشه، اما وجودش باعث نمیشه احساس ناراحتی کنم! چون هر کسی توی خواب معصوم و بی آزار میشه، بودنش اینجا توی اتاق اذیتم نمیکنه... پیرهنش و با یکی از لباسای من عوض کرده که تا زیرِ باسنش میرسه، لحاف تا روی زانوهاش و پوشونده و اون به خواب عمیقی فرو رفته...

آروم از جام بلند شدم و به تختم نزدیک تر شدم... فاصله مو نسبت بهش کم و کمتر کردم تا اینکه پام به لبه ی تخت خورد و از حرکت ایستادم! خم شدم و دستام رو به سمت پاهاش دراز کردم... لبه ی لحاف و گرفتم و با احتیاط اون و تا روی شونه ش بالا کشیدم... به صورت آرومش توی خواب نگاه کردم و با حوصله زمزمه کردم :

" آره... بیا همینطوری این بازی رو ادامه بدیم! "

........................

آفتاب ضعیفی از پنجره روی پاهام پهن شده... اینقدر ضعیفه که حتی گرما و وجودش و روی تنم حس نمیکنم! خم شدم و آرنج دستامو به زانوهام تکیه دادم... در حالی که تمومِ بدنم با تردید پُر شده، شروع کردم به بازی کردن با انگشترِ توی انگشتم... نمیدونم مغزم هنوزم جا واسه فکر کردن داره یا نه، چقدر تصمیم گرفتن سخته...

انگشترم و کلافه از انگشتم کندم و انداختم کنار! سرم و توی دستام گرفتم و انگشتام و توی موهای بلندم فرو کردم... زیر انگشتام لمسشون میکنم... پلکام بی اراده آروم پایین افتادن و چشمام بسته شدن!

گرمایی رو جلوم حس میکنم... یه سایه ی عجیب روی خودم! میتونم ببینم که بدنش زیرِ نور خورشید میدرخشه... همه جای تنش، لباساش، حتی چشمای آبیش... دستاش و میاره جلو و انگشتاش و توی موهام فرو میکنه... آروم توی موهام حرکتشون میده، حس میکنم موهام دارن با لمس دستاش تبدیل به تارهای نازک طلا میشن!...

روی لباش لبخند نشسته، آره... میدونم که عاشق این موهاست... جلوی پام زانو میزنه، روی زمین میشینه! پاهام و از هم باز میکنه، خودش و بین پاهام میکشه... به آرومی انگشتاش و از لای موهام بیرون آورد و دستاش و نوازش گونه روی صورتم کشید... دارم بهش نگاه میکنم... به چشماش خیره شدم، من تموم خط های خوش نقشِ عنبیه شو میشناسم... واسم شبیه بارکدی شده که اون و از همه چیز جدا میکنه! :

" تو پسر کوچولوی چشم سبزِ منی... "

با آرامش کلمات و کنار هم چید و لبخند ضعیفی زد... صداش با اکو توی گوشم میپیچه... سرش و خم میکنه، پای چپم و میبوسه...

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now