به خودم ادکلن زدم و یقه ی ژاکتی که رنگ یشمیش یه جورایی با چشمام ست شده رو درست کردم... پالتوی جدید طوسی ای که دو ساعت پیش برام آوردنش توی تنم فوق العاده ست! شلوار مشکی و بوت های یشمی رنگم تیپ عالیم و کامل کرده... موهای بلندم با حوصله سشوار کشیده شده، به زیبایی حالت داده شده و همه چیز از بیرونم قشنگه!
از بیرون... یه پسر خوش اندام و پولدارم، با لباسای گرون قیمت و خیره کننده، با موهای بلندی که فِرهاش زیرِ نور میدرخشن و چهره ش نشون میده که کلاسش متفاوته! ولی از درون... یه پسرِ نگران و عصبی ام که زیرِ فشارِ شرایط نمیتونه درست فکر کنه، نمیتونه تنهایی از پس مشکلش بربیاد پس برای زنده پس گرفتن کسی که دوسش داره تن به هر کاری میده!
جرات ندارم از توی آینه به چشمام نگاه کنم! میترسم خود واقعیم و توی چشمام ببینم و همین ظاهر خوبم رو هم ببازم! میترسم این عذاب وجدانی که انگار مثه یه طنابِ محکم، چندین دور به دور بدنم پیچیده شده، من و از پا در بیاره...! من دارم به خاطر لویی بهش خیانت میکنم و از طرفی یه دختر و گول میزنم! این یه اجبارِ خنده داره، چون ببین کی میخواد چنین کارایی رو بکنه؟ من!!!
" آماده اید؟ "
چشم از انعکاسِ یقه ی لباسم توی آینه برداشتم و روی پاشنه های پام به آرومی چرخیدم...
" آ آره... مَـ من آما... "
یه نفسِ عمیق کشیدم، چون هر چقدر سعی کردم که بدون لکنت حرف بزنم نشد! :
" آماده ام! "
حرفم و با قاطعیت بیشتری کامل کردم! با مکث سرش و تکون داد :
" راننده پایین منتظره... من برگه ها رو برداشتم و توی ماشین گذاشتم، توی راه بهتون توضیح میدم که اگه سوالی پیش اومد بدونید باید چطور جواب بدید. "
چهره و صداش کاملا جدیه، اما با آرامش و اعتماد به نفس حرف میزنه... جوری که حسِ بدی نسبت بهش ندارم و از طرفش بهم استرسی وارد نمیشه! نمیدونم اسمش چیه، شاید قبلا بهم گفته و من با وجود این ذهنِ شلوغی که دارم یادم نمیاد، یا به خاطرِ درگیری فکری شدیدم اصلا حواسم نبوده ولی مشخصه که کارش چیه!
از اتاقم خارج شدیم و من با هر قدمی که بر میدارم قلبم توی سینه م سریع تر از قبل میتپه! میترسم به اونجا که رسیدم نفسم دیگه از استرس بالا نیاد، و میدونم که همین طور میشه... شبیه یه خرگوش میشم که بعد از کلی دویدن سینه ش از به تندی تپیدنِ قلبش میلرزه! نمیدونم قراره چطور پیش بره و میترسم که خرابش کنم....
هیچوقت بازیگر نبودم و حالا مجبورم سر اولین سکانس عالی بازی کنم!وارد آسانسور که شدیم، توی فضا و فاصله ی کمتری نسبت بهش قرار گرفتم... قدش ازم کمی کوتاه تره و موهای مشکی اصلاح کرده ای داره! یه کت و شلوار مشکی تنشه و تو گوش راستش یه هدفون کوچیک بی سیمه! کاملا شبیه افرادیه که با طبقه ی بالای جامعه سر و کار دارن، ولی... چرا این کار؟ درک نمیکنم، چرا یه راه خلاف؟ باورم نمیشه، چطور میتونه زندگی کنه...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...