پیش نیاز : قسمت 26
~~~~
د.ا.ن لوییبعضیا باور دارن که فقط یه دنیا وجود داره... به دنیا میای، زندگی میکنی و میمیری و دیگه همه چیز تموم میشه. بعضیام باور دارن دو یا چندتا دنیا وجود داره، که تو یه زمان خاصی میتونی به نوبت توی هرکدومشون حضور پیدا کنی... اما من میتونم بین همه ی دنیاهایی که وجود داره جا به جا شم! جالبه نه؟ ولی دنیا همیشه باعث میشه زجر بکشی، فرقی نداره تو کدوم یکیش باشی... یادمه... یادمه قبلا اینطوری نبود؟ آها... قبلا شرایطم فرق داشت؛ الان همه چیز یه جور دیگه ست، چطور همش اینو فراموش میکنم!
خیلی کم پیش میاد زمانی که دارم تصور میکنم بدنم به جای بودن روی یه زمین سخت، روی یه تشک نرم هست، تصورم رو حس کنم... صدای همیشگیِ یه مرد تو گوشم میپیچه که میگه باید به خودم بیام، هرچقدر هم که سخت باشه باید باهاش روبرو شم! باید بیدار شم؟ نه، چرا باید به حرف کسی که نمیشناسمش گوش بدم؟! اون که حتی جای من نیست!... من هری و دیدم که از بین شعله های آتیش به سمتم میومد، دیدمش که بغلم کرد و تپش های محکم قلبش و حس میکردم که باعث میشد عضله هاش نبض دار شن... چطور بیدار شم؟
چند وقتی میگذره از اون موقعی که صورتش و در حالی دیدم که برگ های سبزِ درخت روش سایه های کوچیک انداخته بودن... چشمای سبزش درخشان تر از همیشه شده بودن. نمیدونم از بین یه چیز شیرین و یه چیز قیمتی کدوم و باید واسه توصیفشون انتخاب کنم! شاید هردوش؛ آبنباتِ زمردی؟ خیلی اتفاق نمی افته که اینقدر واضح ببینمش، واسه همین باید قدر لحظه به لحظه شو بدونم... اون نگاهش و ازم گرفت و پشتش و بهم کرد، منم از پشت بهش چسبیدم و بغلش کردم. سرم و چسبوندم به کتف راستش... بهم گفت دنیاش بدونِ من جهنمه، حالا اون مرد چطور انتظار داره بخوام بیدار شم؟!
هرچند که من اون لحظه دنیای هری رو روبروش دیدم؛ اون پشتش بهم بود و من از پشت بغلش کرده بودم، پس میتونستم که ببینم اما... دنیای جلوش جهنم بود! یعنی من... یعنی میخواست به سمت دنیایی بره که من توش نیستم... ولی چه اهمیتی داره تا وقتی که میتونم صورتش و ببینم؟ شاید... داره...؟ اون بهم خیانت میکنه! اون داره بهم خیانت میکنه... آآآه مامان ناراحت میشه؛ مامان خیلی ناراحته کاش بازم بتونم ببینمش اما اون داره بهم خیانت میکنه... نه نه تو... تو، اسمت هرچی که هست اون این کار و نکرده! اون این کار و نمیکنه اون فقط دیگه ازت خوشش نمیاد چون یه تیکه آشغالِ به درد نخوری...
'...هاش روبرو شی...د باهاش روبرو شی...'
صداش واضح تر و بلند تر میشه و نمیذاره فکر کنم که من فقط یه دستمالِ استفاده شده ی کثیف و چر..و..کید..
'باید باهاش روبرو شی.....'
'خفه شووو! خفه شوو من همینم... خفه شو... '
انرژیِ مقاومتم و در برابرش از دست میدم وقتی میفهمم اون صدای خودمه که داره سرم داد میزنه تا با واقعیت روبرو شم!... آره، اون خودمم! هردفعه یادم میره اون منم... هردفعه دیرتر از دفعه ی قبل به یاد میارم، هردفعه بیشتر واسه اینکه بمونم در برابرش مقاومت میکنم؛ هر دفعه من در برابر خودم مقاومت میکنم...!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...