~62~

3.1K 433 121
                                    

سبکِ نوشتنِ من اینطور نیس که دقیق مشخص کنم و بالای هر قسمت بنویسم 3 هفته بعد یا فلش بک!
تا حالا حتما متوجه شدین اما جدیدا چون اینا توی داستان زیاد شده، دارم مستقیما میگم که قاطی نکنین! ^^

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

د.ا.ن هری

در حالی که صاف وایساده و سینه های سفت و عضله ایش کمی بالاتر اومدن، با یه لبخندِ پُر از تحسین به پهلو هام اشاره کرد!

" ماهیچه های این قسمت دارن کم کم بزرگتر و سفت تر میشن و جای چربی ها رو میگیرن!... "

دورم دور میزنه و با دوتا از انگشتاش به قسمت های مختلف دور کمرم فشار وارد میکنه :

" این خیلی خوبه... روندش خوبه! همون طور که قبلا بهت گفته بودم، دور کمرت جایی هست که بدنت بهش تکیه میکنه! حتما دیدی که وقتی به پهلوی کسی ضربه میخوره اون چطور ضعیف میشه، بنابراین ما باید روی این قسمت کار کنیم تا قوی تر شه! باید بدونی چطور میتونی بهش تکیه کنی، باید بدونی نحوه ی استفاده ازش تو موقعیت های مختلف چیه! وقتی مشت میزنی چطور باید بچرخی، یا چطور باید جای خالی بدی! "

" من فکر میکنم بدنم توی این مدت به اندازه ی کافی آماده شده! "

سرش و تکون داد و تایید کرد :

" منم همین فکر و میکنم... از این به بعد تمرین هات جدی تر و سخت تر از قبل میشن، انتظارِ هر چیزی رو داشته باش! "

با تعجب دوتا پلک زدم و اون بهم گفت که الان میتونم از چه دستگاهی استفاده کنم... هیچ اعتراضی نمیتونم بکنم، هر چیزی که اون بگه انجام میدم! خستگیِ بعد از کار برام معنایی نداره... اوضاع شرکت روبراهه و منم در موردش خیلی بیشتر از قبل احساس آسودگی میکنم، همیشه یه جور استرس و سردرگمی داشتم اما الان به نظرم اون اعتماد به نفس و راحتی رو دارم!

با اشاره کردنش به اینکه قبلا یه سری حرف ها رو بهم زده بود، بی اراده یادِ اتفاقاتی افتادم که من و به اینجا کشونده...

امشب هیچ برنامه ای ندارم، ماریا رو نمیبینم و احتیاجی هم نیست که به کارای توی شرکت فکر کنم چون تقریبا همه چیز روبراهه... شاید باید روی پیشنهادای جدید واسه تبلیغات بیشتر فکر کنم و بعد به نوبه ی خودم تصمیم بگیرم که کدومشون رو اگه به مرحله ی اجرا برسونیم درصد موفقیتش بیشتره اما... نمیخوام به این چیزا فکر کنم! یه چیزی فکرم و سخت مشغول کرده، به نظرم بهتره اول در مورد مسائل شخصیم تصمیم بگیرم بعد به مسائل کاری فکر کنم!

با فکرِ توی سرم از جام بلند شدم، در اتاق و باز کردم و با دیدنش یه لحظه نتونستم حرکت کنم! مامان با یه لباسِ خوشگل و آرایشِ زیبا همراهشه... تا به خودم حرکت دادم، وارد آسانسور شدن و من با حرص نفسم و فوت کردم... جلوی آسانسور ایستادم و دکمه ی پایین و زدم تا بلافاصله بعد از پیاده شدنشون بالا بیاد... چند ثانیه طول کشید تا دوباره برگشت و من با عجله خودم و داخلش انداختم! باید بهش بگم، میدونم که اون بهترینا رو داره!

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now