~17~

6.4K 765 175
                                    

د.ا.ن لویی 

یه صداهای نامفهومی میومد که باعث شد بیدار شم... اما هنوز نمیخواستم چشام و باز کنم... روی کمرم دراز کشیدم و به خاطر حس خوبی که داشتم با خیال راحت دست و پاهام و از هم باز کردم و یه خمیازه کشیدم...

بعد از چند ثانیه، ذهنم یاد هری افتاد و اینکه هنوز بهم زنگ نزده بود! پس یعنی تو این مدت کمی که خوابیده بودم اینقدر احساس سرحالی میکردم! چشام و باز کردم و حالا که خواب از سرم پریده بود متوجه تاریک بودن اتاقم شدم!...

نه! به نظر خوابیدن تو مدت کمی که فکرشو میکردم اون همه خستگیم و برطرف نکرده!... واقعا چرا همچین فکری کردم؟! یه لحظه استرس گرفتم! کنجکاوم بدونم ساعت چنده! امیدوارم آبروم پیش هری نرفته باشه و فکر نکنه من مثه یه خرس قطبی ام! هر چند که یه سری نقاط مشترک با هم داریم!

دستم و دراز کردم و موبایلم و از جایی که همیشه میذاشتم برداشتم... صفحه شو روشن کردم و با چیزی که دیدم نزدیک بود شاخ دربیارم! ساعت 1 صبح بود و من تا الان خوابیده بودم! ولی حتی یه میس کال هم از هری نداشتم! یعنی در واقع از هیچکس نداشتم!

با اینکه اصلا یادم نمیومد که اون زنگ زده باشه و من قطع کرده باشم یا جواب داده باشم، بازم قسمت تماس هامو چک کردم، چون همونطور که آلارم موبایلم نتونسته بود بیدارم کنه امکان داشت هری هم با زنگ زدن نتونسته باشه منو بیدار کنه!

اما هیچ تماسی از اون موقع تا حالا نداشتم! نگران شدم که نکنه براش اتفاقی افتاده باشه، اما صدای مامان که تقریبا بلند و بدون ملاحظه بود، رشته ی افکار منفی مو پاره کرد:

" این کارِ کثیفیه! من یا نمیذارم این اتفاق بیوفته، یا جای همچین کسی تو خونه ی من نیس! "

" مامان این به کسی ربطی ن... "

این صدای لاتی بود که حرفش توسط مامان قطع شد :

" تو حرف نزن! شاید به تو ربطی نداشته باشه اما به من مربوطه! "

روی تختم نشستم و به خاطر لحن تند مامان اخم کردم...
اون داشت با لاتی دعوا میکرد؟!
به صورتم و بعد هم به موهام دست کشیدم و از تخت پایین اومدم... یه حسی میگفت در مورد لاتی صحبت نمی کرد! اما با این حال نه دوس دارم خودش اینقدر عصبی باشه، نه کسی با خواهرم اینجوری حرف بزنه!

یه نفس عمیق کشیدم و حالا که چشام به تاریکی عادت کرده بود راهم و به سمت در به راحتی پیدا کردم... در و باز کردم و با خونه ی نیمه تاریکی که فقط چراغ آشپزخونه ش روشن بود روبرو شدم! اصلا چه چیزی باعث شده که اونا تا این موقع شب بیدار باشن و با هم جر و بحث کنن؟! هردوشون باید فردا صبح زود بیدار میشدن!

سکوت کوتاهی بینشون برقرار شده بود که همون موقع من پا گذاشتم تو آشپزخونه... مامان پشت میز روی صندلی و لاتی هم پشت به من و روبروی مامان نشسته و سرش پایین بود... مامان من و دید و چیزی نگفت! از چهره ش نمیشد چیزی و فهمید! لاتی متوجه من پشت سرش شد و سریع سرشو چرخوند سمتم که یه لحظه نگران گردنش شدم!!!

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now