~29~

7.3K 703 154
                                    

د.ا.ن لویی

من چند ساعت پیش، به تنها پسرِ رئیسِ یه باند بزرگِ قاچاق پیشنهادِ دوستی دادم! من ازش خواستم اون دوست پسرم باشه، با اینکه قبلش همه ی حرفاش و شنیده بودم! با اینکه اون بهم گفت چقدر پدرش خطرناکه، با اینکه بهم توضیح داد چطوری زندگیش توسط اون مرد خراب شده، با اینکه میدونستم چقدر میتونه دردسر بوجود بیاد و... من یه احمقم؟!

نه واقعا، من احمقم؟

چون خونواده م رو بدون اینکه روحشون خبر داشته باشه درگیر یه مسئله ی جدی کردم!... چون فکر اینکه یه خواهر کوچیکتر دارم که تازه از دبیرستان فارغ‌التحصیل شده و آینده ی قشنگش داره از الان بهش چشمک میزنه و مادری دارم که هر روز از صبح تا غروب کار میکنه و با کلی امید به خوشبختیه بچه هاش داره زندگی میکنه و اینکه اگه من نباشم چه اتفاقی واسه شون میوفته و اگه بلایی سرم بیاد چی میشه رو پس زدم...

به جاش حواسم و دادم به هری، تو چشاش نگاه کردم و ازش پرسیدم که دوست پسرم میشه یا نه!... و بعد بوسیدمش و تا صبح باهاش حرف زدم، در حالی که اونو مثل یکی از اعضای دوست داشتنیِ بدنم نگهش داشته بودم و نمیتونستم از خودم جداش کنم!

آره شاید من احمقم... چون وقتی اجازه داشتم که بترسم، نترسیدم و هری رو انتخاب کردم... من اینقدر دوسش دارم که به خاطرش حاضرم همه چیز و همه کس رو نادیده بگیرم، چون اون هریه!... وقتی بهش گفتم 'تا وقتی تو رو کنارم داشته باشم از چیزی نمیترسم' دروغ نگفتم، حرفام از روی ترحم و دلسوزی یا حتی ترس نبود!

من اون و با همه ی چیزی که داره دوس دارم، اون و با همه ی چیزی که هست دوسش دارم و نمیترسم اگه از بودنه باهاش بهم آسیب برسه، چون نبودنه باهاش بیشتر بهم آسیب میزنه؛ من و شبیه یه مرده ی متحرک میکنه! دقیقا یه مرده... که هیچ آرزو و هدفی نداره... که نفس نمیکشه... اکسیژنش هست اما برای اون نیست! اون نمیتونه ازش استفاده کنه!

اون با همه ی معصومیت و صداقت توی نگاهش به چشمام نگاه میکنه و میگه من عشقه زندگیشم، من چطور میتونم عشقه زندگیم و به خاطر ترس از جون خودم از دست بدم؟! من نمیتونم... اون میگه حاضره به خاطر من از خودش بگذره، کاری که این مدت کرده بود و من میبینم تا چه حد داغون شده...

صورتش لاغرتر شده و بدنش ضعیف شده، من میدونم چون اون و چندین ساعت کنار بدنم نگه داشتم و اون مدتها بین بازوهام مثه یه پسر بچه ی سرشار از حسه نیاز آروم گرفته بود...

یادآوریه جوری که اون سرش و از روی شونه م به روی سینم جا به جا کرد و صورتش و به سینه م چسبوند تا از روی لباسم تنم و بو کنه، باعث میشه بدنم به لرزه در بیاد و گرم شه... انگار نرمی موهای شکلاتیش رو هنوزم میتونم بین انگشتای دستم حس کنم و میدونم لبخند زیبایی که صبح بین بوسه ی خداحافظی مون زد، تا همیشه تو ذهنم میمونه...

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now