همه چیز داغ و سریع و هیجان انگیز اتفاق افتاد...
دستاش و روی بازوهام حس کردم، اون بهم کمک کرد و من با تنبلی خودم و از روش بلند کردم! دوتاییمون نفس نفس میزنیم و بدن های خسته مون به شدت داغه... خودم و ازش بیرون کشیدم و کاندوم و برداشتم... با لباس زیرم خودمون و تمیز کردم و انداختمش پیش رفیقاش پایینِ تخت!به عشقِ زیبای زندگیم نگاه کردم که با موهای پریشون و پخش شده ش روی بالش، چشمای سبزی که با وجود خمار بودنشون میدرخشن و بدنِ سفید و بدون نقصش، شبیه یه پری روی تختم دراز کشیده! به پاهای خوش فرمش با محبت دست کشیدم و رون پاش و بوسیدم... با دیدنِ لبخندِ ضعیفش، بهش لبخند مهربونی زدم و نفس عمیقی از سرِ آسودگی کشیدم...
بهم اشاره کرد به سمتش برم و من از بین پاهاش بیرون اومدم! کمی خودش و کشید به سمت چپ تخت و دست راستش و برام باز کرد! با بدنی بی حال خودم و سمتش بردم و به پهلو کنارش دراز کشیدم... سرم و روی بازوش گذاشتم و اون بغلم کردم... با عذاب وجدان به صورتش نگاه کردم :
" خیلی درد داشت؟! "
مهربون بهم نگاه کرد و با انگشتاش موهای خیسم و از رو پیشونیم کنار زد :
" نه!... به قیافه ت نمیخوره اینقدر بزرگ باشی! اما لذتش بیشتر از دردش بود! "
" مطمئنی؟ بهت آسیب نزدم؟! "
پیشونیم و بوسید و بازوم و نوازش کرد :
" نه عشقم، عالی بود! عالی... "
چشمام و بستم... نفس های هردومون برگشته، حالا بعد از چند دقیقه آروم شدیم... صدای مرتعش و عمیقش و شنیدم :
" تا وقتی حسش نکردی، نمیدونی چجوریه! درکش نمیکنی، فکر میکنی دیوونگیه ی محضه!... اما یه روز بدون اینکه متوجه بشی، اون تو رو بالاخره توی یه بن بست گیر میندازه! و بعد که وجودت و تسخیر کرد میفهی... که عشق میتونه مثه یه درمان باشه، میتونه روحت و آروم کنه... دیوونگیه محض نیس! فقط کافیه لمسش کنی تا بتونی قدرتش و حس کنی!
این و همیشه یادت باشه : حسی که بهت دارم فوقالعاده قویه! "چشام و باز کردم!! جملاتی که میگفت برام خیلی آشنا بودن و متوجه شدم داره جمله هایی رو میخونه که دیشب زیر عکس بزرگی که به سقف بالای سرمون چسبیده نوشته بودم! دیشب کلی فکر کردم تا تونستم جمله هایی بنویسم که از تجربه م میگن، تجربه ی حس کردنِ عشق... رو در و دیوار اتاقم پر شده از این جملات...
کی باورش میشه من اینقدر احساساتی باشم؟! خودم هرگز تصور نمیکردم روزی بیاد که تا این حد درگیر یه همچین عشقی بشم! وقتی نایل رو میدیدم که لیام رو دوس داره، منم آرزو میکردم که یه روزی عاشق بشم، که یه روزی پرنسسم و پیدا کنم... اما به جاش شیفته ی پرنسی شدم که عشقم نسبت بهش خیلی عمیقه!
یه پسری که از خودم کوچیکتره اما قلبش اندازه ی دریا بزرگه، مهرش بی نهایت و آغوشِ گرمش همیشه به روم بازه... حس آرامشی که با بغل کردنش بهم میده رو هرگز نمیتونم بین بازوهای لاغرِ یه دختر حس کنم، هرگز نمیتونم تو آغوش مرد دیگه ای حس کنم... این حس نابه!...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...