+18 ست!
.................
د.ا.ن لویی
هری درِ عقبِ تاکسی ای رو که گرفته باز کرد و من و در حالی که دوتا دستام و دور بازوش حلقه کردم، با خودش کشید تو ماشین! روی صندلی های عقب کنارش افتادم و اونم من و چسبوند به خودش! به هم نگاه کردیم و با سرخوشی خندیدیم، هردومون میدونیم که یه خرده مستیم! راستش خونه ی لیام زیادی بهمون خوش گذشت و اینقدر با هم شوخی کردیم که هنوزم وقتی به هم نگاه میکنیم میخندیم!
صدای راننده خنده هامون و ضعیف کرد و هری بهش آدرس داد... با لبخندی که از رو لبام جمع نمیشه، سرم و بردم بالا و به پشتیِ صندلی تکیه دادم... کمی روی صندلی لم دادم تا راحت باشم! کم کم دستم و که همچنان دور بازوش حلقه شده، شل کردم و اون از روی بازوش سُر خورد پایین تر... روی ساعدش، روی مچش... بعد هم توی دستِ بزرگ و گرمش متوقف شد و آروم گرفت...!
احساس خوبی دارم... از اینکه بعد از مدت ها اینقدر بهم خوش گذشته و حس میکنم... حس میکنم دلم نمیخواد امشب تموم شه! حس میکنم دوس دارم فقط بخندم و بی خیال باشم، به هیچی فکر نکنم و حتی الان که رسیدم بازم بخورم و کاملا مست شم، تا هر چیزی رو که فکرم و مشغول میکنه فراموش کنم و قبل از اینکه متوجه شم خوابم برده باشه! فردا تعطیله و میتونم تا ظهر بخوابم...
دستِ هری بهم احساس امنیت میده... با انگشت شستم پوست دستش و نوازش کردم، واسه چند ثانیه به خاطر لمسش از خودم بی خود شدم تا اینکه اون بی مقدمه دستم و آورد بالا، به پشتش بوسه زد و بعد گذاشتش روی رون پاش در حالی که همچنان اون و توی دست خودش نگه داشته! با ذوق بهش نگاه کردم... به نقاشی ای که میدونم هر چقدر هم نگاهش کنم خسته نمیشم! به چهره ای که همیشه ستایشش میکنم...
اون داره به روبرو نگاه میکنه در حالی که آرومه و یه لبخند نرم و ملیح روی لبای پُر و خوش رنگش نشسته... فرهای درشتِ موهای شکلاتیش آزادن و با گذشتن از مغازه ها و مکان های مختلف، نورهایی روی صورتش میوفتن و بعد محو میشن! دیدن فرم زیبای صورتش و فَکِ محکمش من و ضعیف تر از قبل کرد... مثل یک آهنربای قوی منو کشوند سمت خودش و لبام روی چال کوچولوی گونه ش فرود اومد!
نزدیکیِ زیادِ صورتم به صورتش، اختیارم و ازم گرفت... دست دیگه مو آوردم بالا و با ملایمت فرو کردم تو موهاش، تا بتونم سرش و به خودم نزدیک تر کنم و تو همون فاصله نگهش دارم!... چشماش و بست، چشمام و بستم و به شقیقه ش بوسه زدم... بوی خوب موهاش و میتونم حس کنم، پوست لطیفی که زیر لبامه و دارم میبوسمش انگار از بهشت اومده!...
خودش صورتش و در اختیارم گذاشته و میدونم که این کارم و دوس داره! عین یه دختر بچه که عروسک موردِ علاقه ش رو توی بغلش میگیره و اون و نوازش میکنه و میبوسه، منم سر اون و گرفتم توی بغلم و صورتش و میبوسم! نفس های عمیق و پر از آرامشی که میکِشه من و تو یه دنیای دیگه برده...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...