خونه ی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیکی بود، با دکوراسیون معمولی و خیلی تمیز! بعد از چند ثانیه یه خانوم میانسال زیبا که چشماش و بینیش خیلی شبیه لویی بود اومد و با تعجب به من و لویی نگاه کرد :
" مامان، این هری دوستمه! هری استایلز. "
و بعد به من نگاه کرد و به مامانش اشاره کرد :
" هری، مامانم! "
مادر لویی لبخند مهربونی روی لباش نشست و دست شو به سمتم دراز کرد. با احترام بهش دست دادم:
" سلام، خوشبختم... ببخشید مزاحمتون شدم! "
" خواهش میکنم، این چه حرفیه! لویی زیاد ازت تعریف میکنه، خیلی دوس داشتم زودتر ببینمت! خوش اومدی. "
چشای لویی سریع بین مامانش و من چرخید و بعد به یه جای دیگه نگاه کرد!
اون از من پیش بقیه تعریف میکنه؟! زیاد؟!
حس کردم تنم گرم شد و با خجالت سرم و انداختم پایین! :" آه... مـ ممنون! "
لویی لبخند به لب بهم نگاه کرد :
" بیا... بریم تو اتاقم! "
سرم و تکون دادم و دنبالش راه افتادم که صدای مادرش ما رو متوجه خودش کرد :
" غذا تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه، هری پسرم، میمونی؟! "
اوه... طرز حرف زدنش باعث شد لذت ببرم! نمیدونستم چی بگم، قرار نبود واسه شام بمونم! از یه طرف دوس داشتم و از طرف دیگه لویی خسته بود و باید زودتر میرفتم، هرچند که بالاخره اونم باید یه چیزی میخورد! با این حال با جوابی که از طرفم داد غافلگیر شدم :
" آره مامان، اون میمونه! "
و بهم چشمک زد... نتونستم کمکی کنم، فقط با خجالت یه لبخند زدم! نمیدونستم چرا اینقدر خجالت زده شدم و حس میکردم گونه هام قرمز شده!
اون در سفیدی که به نظر در اتاقش بود رو باز کرد و با لبخند بهم اشاره کرد که برم تو... وارد اتاقش شدم... گرم و مطبوع بود و بوی خوبی میداد، شبیه بویی که وقتی نزدیک لویی میشدم حسش میکردم!
اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که این اتاق واسه یه پسر زیادی مرتبه! تختش چسبیده به دیوار روبروی در بود و بالا سرش پنجره بود... اتاق بزرگی نبود و وسایلش ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سبز و کمی مشکی، به خاطر کامپیوتر و میز و صندلیش، بود... پرده ی اتاقش و رو تختیش با دو رنگ سرمه ای و سبز خوشرنگی ست شده بودن.
در و پشت سرش بست و کلید و موبایل شو گذاشت رو میزش :
" چه اتاق مرتبی! از طرفی هیچوقت فکر نمیکردم اتاقت... اینجوری باشه! سرمه ای و سبز! "
در حالی که ژاکت لی شو از تنش در میاورد گفت :
" فکر میکردی چه رنگی باشه؟! "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...