با ناله های ضعیفی دوباره از خواب بیدار شدم... با چشمایی خمار به اتاق نیمه تاریکم نگاه کردم، که به نظر میاد هوا داره کم کم روشن میشه و من... هنوز هم نمیتونم نالیدنم و متوقف کنم!... همه چیز یادمه... چون به جای خوابیدن، مدام توی خواب و بیداری فرو میرفتم و بعد خیلی زود بیدار میشدم، و با هر بار بیدار شدن یادم میومد که چه اتفاقی افتاده! با هر بار بیدار شدن مزه ی تلخ این حقیقت، که دس لویی رو ازم دزدیده، رو می چشیدم!
کاش میشد حداقل واسه چند ثانیه یادم بره...
گلوم خشک و دردناک شده اما بدنم از عرق خیسه... موهای باز و پریشونم به گردن و پیشونیِ خیسم چسبیده و حس میکنم تب دارم، اما دارم توی گرمای خودم میلرزم... سرم به حدی سنگینه که انگار یه بمب ساعتیِ چند کیلویی توشه و به قدری درد میکنه که انگار اون بمب قراره خیلی زود منفجر شه! پلکام هنوز هم پف دارن چون هر دفعه فقط یه قطره اشک کافیه تا واسه چند ساعت گریه کنم!
درسته، لویی هنوز زنده ست و برای من این بهترین حقیقت توی دنیاست... اما ترسِ از دست دادنش داره من و میکُشه!
به خودم حرکت دادم و نشستم... دستام و واسه چند ثانیه روی صورتم گذاشتم و بعد با یه نفس عمیق اونا رو برداشتم... چشمم لیوان آب و دید! آروم از روی تخت پایین اومدم تا سرم گیج نره و ناخودآگاه قدم هام کوتاه و آهسته شدن... از توی یکی از کشوهام قوی ترین مسکنی که دارم رو بیرون کشیدم... دهنم و به زور باز کردم، دوتا قرص روی زبونم گذاشتم و بعد با آب اونا رو از گلوم پایین فرستادم.
با بدنی کوفته خودم و به حموم رسوندم... این اجبار جدیه! دوش آب و باز کردم و زیرش موندم. آب گرم، با یه مانعی پوستم و خیس میکنه و بعد از یه مدت با حس کردن سنگینیِ چیزی که من و به سمتِ کفِ زمین میکِشونه، متوجه شدم که با لباس اومدم زیر دوش! اگه همین الان لباسای خیسم و در نیارم، زیرِ فشارِ ضعیفشون زانوهام خم میشن و روی زمین میوفتم!
بی حوصله اونا رو از تنم کندم و کنار پاهام رهاشون کردم... حالا قطره های ریز آب مستقیم روی پوستم فرود میان و گرمایی که دارن تقریبا حس خوبی بهم میده... چشمام و بستم، اما پشتِ پلکام شبیه پرده ی یه سینما شده که اتفاقای این چند روز و میاره جلو چشمم! شکنجه ست، دارم شکنجه میشم... به چه جرمی، نمیدونم!
به یه نقطه خیره شدم... اینکه روزی که میفهمم دارم صاحب یه خواهرزاده میشم دقیقا فردای روزیه که عشقم گروگان گرفته شده، نشون میده من چقدر خوش شانسم! با این فکر نتونستم خودم و کنترل کردم و زدم زیر خنده! صدای خنده هام واسه چند ثانیه توی حموم پیچید تا اینکه با یه فکر جدید ساکت شدم!
من حتی نتونستم از باردار شدن جما اون طور که باید، خوشحال بشم! اون دیروز با یه لبخند عجیب و غریب اومد اینجا تا تنهایی بهمون خبر بده، تا شادیش رو با خونواده ش شریک بشه! دستاش و برام باز کرد، من و سفت بغل کرد و دایی شدنم رو تبریک گفت اما من... من فقط واسه چند ثانیه ی کوتاه تحت تاثیر قرار گرفتم و بعدش با چشمای قرمز و لبای پف دار، فقط لبخندای کوچیکِ مصنوعی و اجباری بودن که هر وقت جما به صورتم نگاه میکرد روی لبام می نشوندم!...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...