تو راهروی بیمارستان، نایل و دیدم که داشت با قدم های سریع دنبال لیام میرفت... لی ظاهرا منو ندید و از کنارم رد شد! نمیدونم چرا حس میکنم دید اما منو محل نداد! ازش انتظار نداشتم، بی شخصیت! نایل اما وقتی داشت از کنارم رد میشد با لبخند بهم چشمک زد...
همونطور که راه میرفتم، به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که با هم وارد یه اتاق، که ته راهرو بود، شدن و در و پشت سرشون بستن! لیام خیلی جدی به نظر میومد! امیدوارم یه کاری نکنن که هم آبرو خودشون و هم آبرو من به عنوان دوست نایل بره! هنوز کلی دیگه مونده که برن خونه، باید بتونن خودشونو کنترل کنن که حداقل بتونن راه برن!
سرم و برگردوندم و پری رو دیدم که یه گوشه وایساده و داره با دقت منو نگاه میکنه! اونم این دوتا رو دید حتما! چرا اینطوری نگام میکنه؟ مگه من بودم که با یه پسر رفتم تو یه اتاق و در و پشتم قفل کردم؟! چه چیزی درباره ی من اینقدر کنجکاوش کرده؟!
اخم غلیظی نشست رو پیشونیم و به راهم ادامه دادم، دوس ندارم کسی اینطوری بهم زل بزنه! خواستم بپیچم به راهروی سمت چپم که یهو یه پسر قد بلند با موهای قهوه ای و خوش حالتی که تا روی شونه هاش میرسید خورد بهم... قلبم واسه یه لحظه ایستاد و بعد شروع کرد به تند تپیدن :
" هری!!! "
" لو! همه جا رو دنبالت گشتم، بالاخره پیدات کردم عزیزم! "
عزیزم؟! نذاشت فکر کنم، دستم و گرفت و دنبال خودش کشید :
" هی هری! "
همونطور که منو دنبال خودش میکشید، نمیدونم کجا!، صورتشو چرخوند به سمتم و با لبخند زیبایی که رو لباش بود زل زد بهم :
" بله لو؟ "
می خواستم بگم ' داری منو کجا می بری؟! ' اما نتونستم حتی یه کلمه حرف بزنم! دهن مو باز کردم اما نشد که بگم! با دیدن لبخند زیباش حس کردم دارم برآمده میشم! با خودم فکر کردم الان موقعشه! دیگه مهم نبود اگه امکان داشت دوستی مون خراب شه! حس کردم دیگه خیلی مهم نیس اگه کسی ما رو ببینه، چون شاید دیگه فرصتی گیرم نمیومد که شانس من بیشتر باشه!
ایستادم و وقتی اون دستم که تو دستش بود کشیده شد به سمت عقبش، متوجه توقفم شد... اونم ایستاد و با تعجب بهم نگاه کرد... دو قدم برداشتم سمتش و بدون اینکه به خودم اجازه بدم که بیشتر از این فکر کنم، چسبوندمش به دیوار!
اگه بیشتر فکر میکردم امکان داشت پشیمون شم! امکان داشت هرچیزی رو که لاتی بهم گفته بود فراموش کنم! محکم به دیوار چسبید و با چشمای گرد بهم نگاه کرد... یه لحظه دلم براش سوخت که از اعتمادش سوءاستفاده کردم، اما تکلیفم باید مشخص شه!
یه دستم و گذاشتم کنار سرش روی دیوار و به لبای صورتیش که حالا به خاطر تعجبش باز مونده بود، چشم دوختم! به نظر خوشمزه بودن! چشام و بستم و وقتی لبام به یه اینچیِ لباش رسید، آروم و سریع گفتم ببخشید! نفس شو تو سینه ش حبس کرد و من لبامو چسبوندم به لباش...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...