چقد هوا توی این اتاق گرمه! یا شایدم دمای بدنه منه که اینطور بالا رفته!
" فک کنم توی دردسر افتادیم! "
اینو وقتی عقلم به کار افتاد گفتم و واسه اینکه کسی از بیرون صدامونو نشنوه آروم تر ادامه دادم :
" من خیلی وقته که توی بخشم نیستم و اونوقت اینجا، یه پرستاری با یه پسر هات از تو همچین جایی که هیچ ربطی بهش نداره بیرون میاد! "
در حالی که یه دستش هنوز دور شونه هام حلقه شد بود و با یه نگاه خیره ی پر از علاقه و تحسین تو چشام نگاه میکرد، صاف وایساد و با صدای گرم و عمیقش آروم جوابم و داد :
" این پسره هات تو رو توی دردسر انداخته! "
یه دستم و دور کمرش محکم تر کردم تا بهم بچسبه و دست دیگه مو آوردم بالا و موهاشو از تو صورتش کنار زدم:
" همه چی باهاش می ارزه! "
بهش لبخند زدم و اون پیشونیم و که کمی به خاطر عرقِ روش خیس بود، بدون وسواس بار دیگه با لبای نرم و داغش بوسید... این بوسه... این بوسه ای رو که روی پیشونیم میکاره فوقالعاده شیرین و پر احساسه... با اینکه هیجان زده ام اما خیلی وقته که تا این حد احساس آرامش نکردم! پیشونیم و چسبوندم به گونه ش و زمزمه کردم :
" میدونستی من دو ماهه پیش یه خوابی دیدم که ما تقریبا تو این وضعیت بودیم؟ "
زمزمه کرد :
" آره؟ "
" آره... توی بیمارستان بودیم... بعد ما هم و بوسیدیم! "
" تو خواب میبینی که من و میبوسی؟ "
کمی خجالت کشیدم و صورتم و فرو کردم توی گردنش... دوباره دستش و گذاشت روی سرم و موهامو لای انگشتاش به بازی گرفت... :
" آره... همه شون پایان خوبی ندارن! اما... اونا فقط یه خوابن... من الان تو رو کنار خودم دارم... "
" شبای منم پر شده بود از خوابای تو... با اینکه به اندازه نمیخوابیدم اما همون چند ساعت هم خواب تو رو میدیدم... وقتی خواب بد میدیدم و بیدار میشدم، به جای اینکه خوشحال شم اونا یه خواب بودن، ناراحت میشدم... چون زندگیم بیشتر شبیه یه کابوسه تا اون خواب هام! "
دستم و با ملایمت روی کمرش بالا و پایین بردم :
" همه چی درست میشه... تو بهم میگی از چی میترسی و این چیزی و بین ما تغییر نمیده... امروز بیام خونه ت؟! اونجا راحت تری که بهم توضیح بدی! "
" نه اینطور نیس! اتفاقا تو خونه اصلا نمیتونم بهت توضیح بدم! اونجا امنیت نداریم! "
خب این از اون حرفاییه که من چیزی ازش سر در نمیارم، اما به زودی قراره بفهمم پس نمیخوام الان چیزی بپرسم! سرم و بلند کردم و به چشماش نگاه کردم:
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...