د.ا.ن لویی
دستی رو که دور شونه م حلقه کرده بود، کشید روی کتفم و من به خاطر حسی که با این کار بوجود اومد، چشام و بستم و از سر نیاز ناله کردم... هیچوقت نمیتونستم تصور کنم که یه روزی تا این حد و به این شدت به یکی نیاز پیدا کنم! یکی که با لمس کردنش بهترین حس های دنیا بهم هجوم بیارن و دنیام و متفاوت کنه... یکی که به غیر از اون هیچکس و نبینم...
از روی تی شرتش، کمرش و با ملایمت مالیدم و به گردنش بوسه زدم... گرمای تنش، لرزش بدنم و از بین برد و با وجود اینکه قلبم همچنان از هیجان داره میزنه و بدنم داغ شده، اما حالا حس میکنم یه باری از رو دوشم برداشته شده... با انگشتام فرهای سر موهاشو لمس کردم و زمزمه کردم :
" یه چیزی بگو... "
حس کردم دستاش داره روی تنم میلرزه و وقتی بریده نفس کشید و چیزی نگفت، چشمام و باز کردم :
" هری... تو الان باید یه چیزی بگی! "
بدنش کم کم شروع کرد به لرزیدن :
" ببخشید... "
هنگ کردم! سریع سرم و بلند کردم تا بهش نگاه کنم، اما همچنان تو بغلش بودم... از اون فاصله ی نزدیک تو چشمای به اشک نشسته ش نگاه کردم :
" چی؟! "
گونه هاش قرمز شده بود، چیزی که با وجود داغ بودن صورت و بدنم انتظار دارم خودم هم این شکلی باشم! سرش و انداخت پایین، با اخم پلکاشو رو هم فشار داد و باعث شد اشکای حبس شده ی تو چشماش بریزه روی صورتش :
" مـ من واقعا... واقعا به خاطر این اتفاق متاسفم... لویی! "
با شنیدن این حرفا، اون دستم که روی شونه ش بود شل شد و با بهت بهش نگاه کردم... شاید اون ترسیده از اینکه من ناراحت شده باشم؟ ولی ما قبلش در مورد احساس مون حرف زدیم! :
" چی داری میگی هری؟ واسه ی... واسه ی چی متاسفی؟ "
" بوسیدنت... اشتباه بود... متاسفم! "
از تو بغلش بیرون اومدم و با ناباوری بهش نگاه کردم :
" این اصلا شوخی جالبی نیس! "
سرش و تکون داد و با خجالت بهم نگاه کرد :
" متاسفم... "
اون چی داره میگه؟ اون داره میگه واسه رقم زدن شیرین ترین تجربه ی زندگیم متاسفه؟! اون من و میبوسه و بعد بهم میگه متاسفه؟! قلبم محکم توی سینه م میزنه و کم کم دارم عرق میکنم از خجالت! :
" من... من نمیفهمم... مشکل چیه؟! "
" من نباید ایـ این کار و میکردم... مـ من کنترل خودم و از دست دـ دادم... این اتفاق... این اتفاق نباید هرگز میوفتاد... خواهش میکنم فراموشش کن... خواهش میکنم... فکر کن هیچ اتفاقی بینمون نیوفتاده... خواهش میکنم! "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...