~35~

6.8K 568 195
                                    

د.ا.ن هری

صدای صحبتا و خنده هامون توی آشپزخونه که هیچ، توی کل خونه میپیچه!... راستش تا حالا اینقدر احساس خوشبختی نکردم! وقتی که کنارمه، دردم و نادیده میگیرم، فراموشش میکنم... اینکه میدونم این لحظات کوتاه و زودگذرن باعث نمیشه شیرینیش به دلم ننشینه! من امروز دارم شیرینیِ لحظه به لحظه شو حس میکنم... شیرینیِ هر ثانیه ای که گذشت!...

زمانی که اون برام وان حموم و آماده کرد، زمانی که صبحونه آماده کرد و ما اون و طولانی تر از همیشه تموم کردیم، زمانی که با هم شوخی میکردیم، میخندیدیم، ساعت هایی که پیشبند بسته بودیم و با هم تو آشپزخونه در حالِ درست کردنِ یه غذای جدید بودیم، وقتی که ناهار پُر زحمتمون رو خوردیم و تمام اون زمان هایی که کنار هم ایستادیم و با تمومِ هول دادن ها و کفی کردن های همدیگه بالاخره همه ی ظرفا رو شستیم! اینا همه برام شیرین و به یادموندنی ان...

شلوار خیسم و جلوش تکون دادم تا هم چروک هاش باز شه و هم با آبی که به اطراف پخش میشه اونو خیس و یکمی اذیت کنم! کارم بدون جواب نموند و اون هم جلوی صورتم با تی شرتش این کار و کرد! با بازیگوشی بالاخره همه ی لباسای دیشبمون و که با ماشین شسته شده بود روی بند پهن کردیم... دستامونو خشک کردیم... ما هیچوقت این کارا رو خودمون نکردیم اما الان شبیه خانوم های خونه دار شدیم! همین روزمون رو قشنگ و متفاوت کرده!

" نظرت چیه با هم یه فیلم ببینیم؟! "

به لبخند کوچولو و درخشان روی لباش نگاه کردم... با فکری که توی سرم بود جواب دادم :

" رمانتیک باشه! "

لبخندش بزرگ تر شد و سرش و به عنوان 'باشه' کمی تکون داد... با هم به سمت کاناپه ی روبروی تی وی رفتیم و من با احتیاط و آروم، روش نشستم... اون اسم چندتا فیلم رو گفت و منم یه دونه شانسی انتخاب کردم! بعد از اینکه فیلم و گذاشت، به سمتم اومد و کنارم نشست... با حالتی که انگار چیز تازه ای یادش اومده باشه، سریع برگشت بهم نگاه کرد :

" اوه راستی! چیزی نمیخوری بیارم؟! "

سرم و آروم به چپ و راست تکون دادم و لبخندم و حفظ کردم :

" نه فعلا! "

با یه نگاه خیره، بهم لبخند زد که باعث شد نفس کشیدن کمی برام سخت بشه! حالا دارم بالا رفتن دمای بدنم و حس میکنم! چرخیدم سمتش، سرم و گذاشتم روی شونه ش تا از اون نگاه فرار کنم و چشمام و با خجالت واسه ی لحظه ای بستم! دستاش و روی بدن داغم حس کردم، که دور کمرم حلقه شد و من و به خودش نزدیک تر کرد... نفس هام که از فاصله ی خیلی نزدیکی به شونه ش میخوره، تند و نامنظم شده!

نه اینکه من این طرز نگاه کردن و دوس نداشته باشم، نه!... من فقط... هر وقت که اون اینطوری بهم نگاه میکنه از خجالت داغ میشم! اون علاقه و تحسینی که توی چشاشه، حالتی که انگار داره با اشتیاق به یه... به یه چیز سرشار از زیبایی نگاه میکنه، باعث میشه من خجالت بکشم! چون من این نوعِ نگاه و میشناسم!

Forever (Larry Stylinson)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora