~28~

6.5K 727 136
                                    

چشام گرد شد و ناخودآگاه یه اخم بین ابروهام نشست! بهش خیره شدم، با اینکه میدونستم هیچوقت بهم دروغ نمیگه و الان هم تو موقعیتی نیستیم که بخواد شوخی کنه، اما میخواستم خودش بگه که حرفاش و چجوری قبول کنم! بهم نگاه کرد تا تاثیر حرفش و واکنشِ من رو ببینه! :

" اونجوری نگام نکن، دلیلی نداره بهت دروغ بگم!... "

اخمم از بین رفت وقتی متوجه جدیت توی نگاه و طرز حرف زدنش شدم و حیرت جاش و گرفت!... یه نفس عمیق کشید و وقتی فهمید چیزی نمیتونم بگم، ادامه داد :

" هیچوقت اجازه نداده پلیس ازش مدرکی به دست بیاره، هیچوقت هیچکس نتونسته کاری و علیهش پیش ببره و موفق شه، چون اون اینکاره ست! اگه بو ببره کسی از کاراش سر درآورده زنده ش نمیذاره، اینو بهم تو این چند سال فهمونده و منم خنگ نیستم! "

حس کردم نفسم بالا نمیاد! با لکنت گفتم:

" قـ قاچاقچیِ چـ چی؟! "

" هر چیزی، مواد، انسان..... "

"تـ تو چی؟! "

جون کندم تا این دو کلمه رو بگم! :

" من از برنامه هاش جدام... من هیچ وقت خودم و قاطی این مسائل نکردم، باهاش ارتباطی ندارم... میبینی که درآمد خودم و دارم... ولی این و میدونم که کارش و تا توی کشورای دیگه هم گسترش داده، هر چند ماه یه بار نمیدونم کدوم گوری میره و تا یه مدت نیس... آخرین بار سه ماه نبود و الانم نمیدونم تقریبا دو ماهه که رفته! "

دهنم باز مونده و من نمیتونم ببندمش!... تو شوکم!... باورم نمیشه، گیجم، کلی سوال تو ذهنمه!... این حتما یکی از همون کابوس هاییه که هر چند شب یه بار میبینم، همونا که باعث میشن از خوابیدن بترسم!

اما پس چطور اینقدر واقعی به نظر میاد؟ چطور میتونم ناخونام و توی روکش کاناپه فرو کنم و دردش و احساس کنم؟ چطور میتونم پلک بزنم و چشمای سبز هری و ببینم که به اشک نشسته! :

" میدونستم اینطوری میشه... تو ازم متنفر میشی به خاطر اینکه بهت حقیقت زندگیم و گفتم و تو رو توی خطر انداختم! "

با شنیدن این حرف از افکارم پرت شدم بیرون و یکم به خودم اومدم... :

" نه من... من فقط... شوکه شدم! "

سرش و تکون داد و با لبخند تلخی گفت:

" حق میدم، نمیدونستی کسی و میخوای که پدرش تا این حد خطرناکه! "

با دستایی که نامحسوس میلرزیدن، لیوان مو برداشتم و کمی از نوشیدنیم خوردم... اون و به جایی که بود برگردوندم و در حالی که به جلو خم میشدم و آرنج هامو به زانو هام تکیه میدادم، با حیرت به صورتم دست کشیدم!

این حرفایی که میزنه... اینا... اینا وحشتناکن! نمیدونم چند دقیقه گذشت و من همچنان فکر میکنم... الان دیگه نمیخوام که بهم بگه حرفاش یه شوخی ان یا نمیخوام خودم و گول بزنم که این یه خوابه! چون انگار حرفاش میتونه خیلی چیزا رو توجیه کنه! :

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now