~59~

3.2K 439 240
                                    

د.ا.ن لویی

چشمام تار میبینه... کم کم دارم همه چیز و دو تا میبینم! سرم و به چپ و راست تکون دادم تا این حالت از چشمام بپره، تا بتونم درست ببینم... حس میکنم با تکون دادن سرم، مغزم جا به جا میشه و رگ های متورم شده ش درد میگیره! ولی اینطوری حتی اگه دید چشمام خوب هم نشه، بهم تلقین میشه که با این کار مثل اولش میشه!

قطره ی اشکی با خارج شدن از گوشه ی چشمم دیدم و بهتر کرد، اما نتونستم حرکت سَرم و کاملا متوقف کنم! بی اراده، آروم به همراهِ گردنم به چپ و راست میرم تا اینکه بالاخره تموم میشه... به پلکای سنگینم اجازه دادم که استراحت کنن.
خوب میشم... من حالم خوب میشه! بالاخره تموم میشه...
نمیتونم آخرش و ببینم اما فکر نمیکنم همینطوری تموم شه، نمیخوام که فکر کنم...

چشمام بسته شدن و پاهام و دراز کردم... این کوفتگی های بدنم انگار هیچوقت قرار نیست برطرف شن!

در خونه رو باز کردم و واردش شدم. خونه ساکته و مشخصه مامان قبل از اینکه بره مسافرت همه جا رو تمیز کرده! حس میکنم حالا خیالم یکم راحت تر شده... واقعا نمیدونم چطور باید از لاتی تشکر کنم! اون بهم گفت واسه رابطه م با هری هر کاری میکنه با وجود اینکه ازم چیزی نمیخواد... این باعث میشه حس کنم برادرِ خیلی خوبی ام، در حالی که نیستم!

وارد آشپزخونه شدم تا یه لیوان نسکافه واسه خودم درست کنم، هوا خیلی سرده پس یه نوشیدنی داغ خیلی کِیف میده! حالا که اومدم تا به خونه سر بزنم میتونم یکم خستگی مو بگیرم، ولی باید زودتر برگردم چون هری بهم گفته بود میاد تا هم و ببینیم... روی یکی از صندلی های آشپزخونه نشستم و منتظر شدم تا آب جوش بیاد. با فکر به هری لبخند روی لبام نشست!

' تا ابد با همیم! '
باورم نمیشه... شبیه یه رویای شیرین بود...

آره ما با هم یه جور عهد بستیم! با وجود همه ی نگرانی هامون، خیلی خوشحالم... حس میکنم یکی از درست ترین کارهایی که توی تموم عمرم کردم همین بوده! مطمئنا هری هم یکی از بزرگ ترین اتفاقای زندگیمه، پس جای تعجب نداره. داشتنش کنارم باعث میشه دوست داشته باشم ادامه بدم... باعث میشه یه دلیل داشته باشم واسه اینکه بخوام برای خودم زندگی کنم؛ باعث میشه خودخواه باشم و اون و واسه خودم بخوام!

یعنی واقعا مگه میشه این پسر کنارِت باشه و تو نخوایش؟ صبح بهم زنگ زده که صبح بخیر بگه، دوس داشتم از پشت تلفن گازش بگیرم که اینقدر شیرین نباشه ولی موقعیت نداشتم! بعد میگه هر کی ندونه فکر میکنه داری با بچه حرف میزنی، خب من چطور میتونم در مقابل تو خودم و کنترل کنم آخه یه آدم تا چه حد...

دستام و با خنده گذاشتم روی پیشونیم و چشمام و بستم! با تاسف سرم و واسه خودم تکون دادم‌، نمیتونم جلوی خنده م و صداش رو که داره تو خونه میپیچه بگیرم! من از هر طرف و هر جور که بهش نگاه میکنم عاشقشم، خیلی مشخصه میدونم!
آب جوش اومد و مجبور شدم که بلند شم، یه بسته نسکافه ی فوری رو توی لیوان خالی کردم و بعد از اینکه درستش کردم دوباره نشستم...

Forever (Larry Stylinson)Onde histórias criam vida. Descubra agora