توی سکوت و با آرامش بخونین....
~~~ماشین و گوشه ی خیابون پارک کردم... به پنجره های ساختمونِ روبروم نگاه کردم، هری هنوزم هست! پس مجبورم همین جا منتظر شم تا اون بره... نمیخوام من و با این وضع ببینه با وجود اینکه الان خیلی بهش احتیاج دارم! من مجبور میشم براش توضیح بدم و نمیخوام اون روحیه و قیافه داغونم و ببینه، چون میدونم که داغون میشه... و دیدن حالِ بدش، حالِ من و بدتر میکنه...
نمیدونم اگه این جا رو نداشتم چطور میتونستم از خونه بزنم بیرون، چطور میتونستم اعتراضم و نشون بدم و خودم و از اون خونه راحت کنم! خونه ی نایل که نمیتونم برم چون اون خودش دیگه داره با لیام زندگی میکنه، خونه ی هری هم که نمیشه با شرایط خونوادگی ای که داره... از پس مخارج هتل به مدت طولانی بر نمیام و تو ماشین هم که نمیشه زندگی کرد! در حالی که واقعا لازم بود خونه رو ترک کنم!
پوزخند زدم و دستم و دو بار روی فرمون کوبیدم... نه البته محکم! چون دیگه حرص و انرژی ای نمونده که بخوام جایی یا سر چیزی خالی کنم... هه، چی فکر میکردم و چی شد! فکر میکردم قراره دوباره همه چی مثه قبل شه، فکر میکردم من براش اهمیت دارم و میتونه به خاطرم کوتاه بیاد، فکر میکردم امکانش هست که بهونه ای باشم تا بتونه با این جور مسائل کنار بیاد، به خیلی چیزا فکر میکردم....
راستش سکوت و رفتار ملایم تری که نسبت به قبل داشت، باعث شده بود امیدهام از خواب بیدار شن و... فکر میکردم چیزای خوبی توی عقب نشینیش هست، اما اون... اون فقط با بی رحمی امیدهام و کشت و زخمیشون کرد... نه تنها اونا رو، بلکه قلبم رو هم زخمی کرد! احساس حقارت و شکست میکنم با اینکه میدونم حق با خودمه!
هوای سرد داره از درز و شکاف های کوچیکِ ماشین به داخل نفوذ میکنه و من نمیتونم ماشین و فقط به خاطر بخاریش روشن نگه دارم! همین و کم دارم که تو این اوضاع سرما هم بخورم!... نیم ساعتی میگذره که اینجا نشستم، اما انگار هری قصد نداره که بره خونه! معدم درد میکنه چون توی خونه فرصت نکردم چیزی بخورم... انگار جونم و یکی با سرنگ از توی بدنم بیرون کشیده و الان بی حالم... بی رمق...
به دور و اطراف نگاه کردم و از ماشین پیاده شدم... برای خودم یه ساندویچ و نوشابه گرفتم و دوباره برگشتم توی ماشین... جدا هیچ تمایلی به خوردنش ندارم، اما مجبورم تا دردِ معده م شدیدتر نشده یکمی ازش بخورم! بعد از اینکه به زور چند لقمه ای خوردم و گرسنگیم برطرف شد، دوباره به پنجره ها نگاه کردم...
" اون در هر صورت میفهمه که خونه رو ترک کردم! "
ماشین و روشن کردم و دور زدم... اون و تو پارکینگ ساختمون پارک کردم و بعد از اینکه کوله مو برداشتم و قفلش و زدم، ترکش کردم... افکار زیادم همون طور که راه میرفتم همراهم میومدن و باعث شدن نفهمم که کِی رسیدم بالا! وقتی به خودم اومدم که در خونه رو با کلید باز کرده بودم و گرما و عطرِ خوبِ فضای جدید بهم اصابت کرد... در و بستم و کفشام و در آوردم...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Forever (Larry Stylinson)
Fanficزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...