د.ا.ن هری
چشام میسوزه... چند دقیقه ای میشه که روی تخت دراز کشیدم و نمیدونم ولی شاید چند ساعتی همین جا بمونم!... مثه هر روز... سرم به خاطر مشروب خوردنا و گریه های هر روزه م مدتهاست که سنگینه و بعضی وقتا که میخوام از جام بلند شم، حس میکنم مغزم توی جمجمه م حرکت میکنه و سرگیجه میگیرم... ولی چه اهمیتی داره؟ مامان میگه بدنم ضعیف شده... نگرانمه... ولی بدنم برام مهم نیس، روحم ضعیف شده!...
بیشتر از یک ماه میگذره... از اون شبی که... از اون شبی که لویی رو بوسیدم... از اون روزی که لویی گونه مو بوسید و گفت خداحافظ... بعد از اینکه اینو گفت، به شدت وحشت کردم از اینکه این خداحافظی به معنی این باشه که همه چیز تموم شده، چون اون حتی موقع جدایی اولمون که توی بیمارستان بود هم باهام خداحافظی نکرده بود!، اما خیلی زود فهمیدم اینطور نیس!
در هر صورت این جدایی با بار اول فرق داره! بار اول اینقدر حسم نسبت بهش عمیق نبود، بار اول بعد از یه بوسه ازش جدا نشدم، بار اول بعد از یه مدت به اینکه دوباره هم و ببینیم تقریبا امیدی نداشتیم اما الان نمیدونم دقیقا وضعیتمون چجوریه، بار اول با هم هیچ ارتباطی نداشتیم و این خیلی کمک میکرد اما الان با اینکه هم و نمیبینیم، ولی از طریق موبایل چت میکنیم و همین منو داره آهسته زجر میده... دارم زجر میکشم اما اگه همین هم نباشه حس میکنم مُردم!
بعد از اون روز، اون یه جورایی حرف منو قبول کرده... کاملا مشخصه که باهاش نمیتونه کنار بیاد اما به تصمیم من تا جایی که تونسته احترام گذاشته... ما کوتاه حرف میزنیم... در واقع این منم که سعی میکنم کوتاهش کنم چون اگه حرفامون زیاد بشه یه جورایی بهش امید میدم و اگه اون و امیدوار کنم بیشتر ضربه میخوره... چند بار ازم خواست که همدیگه رو ببینیم اما عقلم میگفت نه! پس من بهونه میاوردم که نبینمش، چون این رابطه هرگز جدی نمیشه... چون من نمیخوام اون به خاطر من تو دردسر بیوفته...
این مدت یکی از زجرآور ترین لحظات زندگیم بود... حس هام تشدید شدن، علاقه، نفرت، خشم، ناراحتی، عصبانیت، خواستن، نیاز داشتن اما ناتوان بودن... کارم و تقریبا ول کردم، سر جلسه ی چندتا امتحان حاضر نشدم و بقیه رو به بدترین وضع ممکن دادم، جوری که اگه حاضر نمیشدم بهتر بود!... اما اینا برام اهمیتی نداشت...
خیلی راحت تبدیل به بی اعصاب ترین و غمگین ترین آدمه روی زمین شدم و خیلی سخت میتونم با قضیه ی نبودنش کنار بیام... شایدم هرگز نتونم کنار بیام، چون حالا مطمئن شدم حسم خیلی عمیق تر از چیزیه که فکر میکردم...
اینکه دلت برای دیدنش تنگ شده باشه، اما همش خودتو نگه داری که گریه نکنی، که قوی باشی چون نمیتونی اونو داشته باشی و همین باعث بشه چشات بسوزن و قرمز بشن و گلوت از بغض چند ساعته درد بگیره و آخرش بزنی زیر گریه، اینکه هر شب خوابش و ببینی و آرزو کنی که کاش اونا خواب نبودن و اون کنارت بود، اینکه ندونی داره چیکار میکنه و نتونی حالش و بپرسی چون میترسی اون وابسته تر بشه و از نگرانی استرس بگیری و قلبت اسمش و فریاد بزنه، اینکه از همه ی کسایی که باعث دور شدنش ازت میشن متنفر باشی و دوس داشته باشی بمیرن حتی اگه از خونواده ی خودت باشن، اینا همه نشونه ی یه حس خیلی قویه!!!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...