+18
____________________د.ا.ن لویی
بعضی وقتا کنترل کردن احساساتی که با دلیل یا بدونِ هیچ دلیلِ منطقی ای نسبت به یه موضوع داریم خیلی سخته... یه احساسِ منفی که هر چقدر هم آدمِ مثبت اندیشی باشی فرقی نداره، اون به موندنش توی سرت، توی ذهن و توی دلت اصرار میکنه... باید قبل از اینکه وجودش رو توی وجودت ثابت کنه جلوش و بگیری، یا اگه این اتفاق افتاده باهاش بجنگی، سخته... خیلی سخت، اما غیرممکن نیست! فقط باید یه راهی پیدا کنی، یه راه مثل حواس پرتی!
بعضی وقتا پرت کردن حواست از یه موضوعی شبیه به فرار کردنه، چیزی که چندان خوشایند نیست چون ما تو زندگی یاد گرفتیم فرار کردن کاریه که آدمای ترسو و بزدل میکنن، اما تو این مورد... شاید در ظاهر اینطور باشه ولی در اصل تو با این کار جلوش می ایستی و بهش اجازه ی ورود نمیدی!
بعضی وقتا عملی شدن چیزایی که قبولشون کردیم وابسته به زمان نیست، دیر یا زود بالاخره اتفاق میوفتن... محدود به سن، وزن یا اندازه ی فیزیکی نیستن! به احساسات مربوط میشن، که این باعث میشه تو بدونِ توجه به شرایطت انجامشون بدی، یا سعی کنی که شرایط رو برای انجامشون مناسب کنی و حتی اگه خوش شانس باشی همه چیز خودش جور میشه!
امشب، من قراره حواس هری رو از مسائل خونوادگیش پرت کنم! قراره به افکارِ منفیش اجازه ی ورود ندم و برای این کار خودم رو آماده و شرایطم و مناسب کردم!... وقتی به روزایی فکر میکنم که تازه متوجه احساس هری شده بودم و از خودم می پرسیدم از پسش برمیام یا نه، نمیتونم خودم و افکار اون زمانم رو درک کنم! چون... معلومه که میتونم از پسش بر بیام!
غرور، حسیه که توی یه رابطه ی عشقی و احساسی بهتره جایگاهی نداشته باشه! این چیزیه که نایل هم بهش اشاره کرده بود و حالا میتونم به خوبی درکش کنم! الان از این مطمئنم که... من حاضرم همه کار برای هری بکنم، همه ی تلاشم و میکنم که بهش کمک کنم، با همه ی وجودم بهش نیاز دارم، همه جوره بهش اعتماد دارم پس حاضرم خودم و در اختیارش بذارم...
در حالی که دستش توی دستم بود، با خودم کشیدمش توی خونه... چراغ رو روشن کردم و کلید و رو جا کلیدی آویزون کردم... در خونه رو که بست، غافلگیرانه چسبوندمش به همون در و فاصله ی بین بدن هامون رو از بین بردم... به چشمای منتظرش خیره شدم اما بعد از تماسِ لب هامون، پلکام بی اختیار افتادن... نفس هامون هم مثل لبامون بهم متصل شدن...
دست دیگه شو هم توی دستم گرفتم و انگشتامون و توی هم قفل کردم... با عشق و ملایمت، آروم به لباش بوسه میزنم و اون هم همراهیم میکنه... شباهت من موقع بوسیدن هری با کسی که مواد مصرف میکنه تو اینه که هر دو حس میکنیم رو ابرها هستیم... میتونم ضربان قلبش و روی سینه م حس کنم! بدنِ داغش، بدنِ من رو هم داره به آتیش میکشه...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...