د.ا.ن لویی
یک، دو، سه، چهار... صدای قدم هاش و میشنوم، از خیلی خیلی دور... داره به این سمت میاد... حتی از این فاصله ی زیاد هم میتونم تشخیص بدم که این قدم های اونه، حتی با کفشای مختلف هم میتونم بفهمم... میتونم حسش کنم وقتی که داره بهم نزدیک و نزدیک تر میشه، منتظر میمونم تا دوباره بوی تنش به ریه هام برسه... مثل همه ی این مدت حواسم به نوری که قراره با باز شدن در واردِ اتاق شه هست، مثل هر شب حواس هردومون هست! تاریکی همه چیز و راحت تر میکنه، حداقل برای من...
توی تاریکی قایم میشم؛ جراتِ روبرو شدن باهاش و توی نور و روشنایی ندارم، ولی خدا میدونه چقدر دوست دارم اون صورت و واضح ببینم! دیدنِ چشمایی که زیرِ نور به زیباترین شکلِ ممکن میدرخشن، واسم تبدیل به یه آرزو شده... هرچند که خیلی نزدیکه، ولی معلوم نیست کی میتونم باهاش روبرو شم، کی میتونم به سمتش قدم بردارم... گاهی وقتا افکارم باعث میشن خودم و درک نکنم؛ مثلا اینکه باید مثل شخصیتای فیلم و سریال نقاب بزنم؟ ولی فقط همین مونده تا مطمئن شه که عقلم و به کل از دست دادم!
با بی رحمی پسش میزنم؛ نمیدونه که اگه چشماش بهم بیوفته با کوچیک ترین حالتِ صورتش دنیام داغون تر از چیزی که هست میشه. نمیشه ریسک کرد، نه؟ حتی اینکه بفهمه چرا این کار و میکنم خودش به تنهایی به طرز وحشتناکی خجالت زدم میکنه!... من به همینام راضی ام، با اینکه وقتی بهش اجازه ی نزدیک شدن نمیدم دلم وجودش و فریاد میزنه ولی به همین حداقل ها راضی ام. شاید درست نباشه که بگم، ولی کاش میشد اون توهم ها رو برگردوند! توی اونا هرچند که چیزای بد کم نبودن، اما میتونستم خارج از این زمان و مکان باشم...
حالا خیلی کمتر اتفاق میوفته که دچار وهم و خیال بشم و به جاش... هر روز حقیقت داره توی صورتِ زشتم کوبیده میشه، از هر روز فقط شَبِش رو میخوام... با اینکه از همون اول میدونستم چرا دارن صدای ضبط شده ی هری رو واسم پخش میکنن، با اینکه چندین و چند بار به خودم گفتم نباید خامِ رفتاراشون بشم و همه ی سعی مو کردم تا گوشام و روی حرفای منفی شون ببندم، ولی بالاخره اون روز رسید که از روی ضعف دیگه نتونستم در مقابلِ چیزی مقاومت کنم و از عمقِ وجودم بی ارزش بودنِ خودم و درک کردم!
بیشترین صدمه دقیقا همون موقع بهم وارد شد؛ عمیق ترین ضربه ای که میتونست بهم زده بشه و من کم کم شروع کردم به حس کردنِ اینکه... دیگه هیچوقت نمیتونم عینِ قبل شم، دیگه هیچوقت تیکه های شکسته ی وجودم نمیتونن مثل اولش به هم بچسبن، هیچوقت قرار نیست دوباره خوب شم... از وقتی که از اونجا خلاص شدم، دارم میبینم که هری چطور داره با دقت همه ی اون تیکه ها رو به هم میچسبونه، ولی نه با چشمام! هر چقدر که میگذره بیشتر توی این تاریکی غرق میشم، امواجش من و از اون دورتر میکنن و دیگه حتی نمیتونم کنترلش کنم...
اون از همه ی شبای سختش گفت، از همه ی نقشه ها و دروغایی که برای بقیه بافته بود تا باورش کنن حرف زد... واسم از نقش هایی که بازی کرد تعریف کرد و گفت دلیلِ تحمل کردنِ همه ی این سختیا من بودم. این حتی همه چیز و برام پیچیده تر کرد، وقتی که فهمیدم به خاطر من مجبور شده چه سختی هایی رو تحمل کنه. حالا من تو عذابم از اینکه بهش عذاب و سختی دادم، ولی راضی ام چون همه ی اینا یعنی اون تو تموم این مدت من و دوست داشته و به خاطر من قوی مونده... باعث میشه فکر کنم خاصم!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...