روزا سخت میگذرن... به تموم مشکلاتم حالا چیزای جدیدتری هم اضافه شده، سخت تر از همه شون هم انتظاریه که دارم میکشم! اوایل حس میکردم من و لو یه شانسِ بزرگ به دست آوردیم؛ که من میتونم به اون دختر اعتماد کنم، که میتونیم این مدت و بگذرونیم و بعد همه چیز عین قبل بشه... اما حالا بعد از دو هفته فهمیدم که حسم مزخرف بوده!
اون کسیه که تو خلاف های پدرش دست داره، کسیه که خودش واسه خودش اهمیت زیادی داره! من کسی ام که بهش دروغ گفتم، غرورش و شکستم، بهش گفتم هیچ حس واقعی ای نسبت بهش ندارم و حالا اون واقعا حاضره به خاطر من کاری کنه؟! شاید حسش بهم فقط در حد یه رابطه ی کوتاه بوده، شاید فقط خوشش اومده بوده یا به این نتیجه رسیده حتی ارزش این و ندارم که بخواد برام بجنگه یا بهم کمک کنه!
با لرزیدنِ گوشیم شونه های منم به خاطر ناگهانی بودنش لرزید! به خودم اومدم و برداشتمش... ولی با دیدنِ اسمِ روی صفحه چشمام از تعجب گرد شدن و استرس گرفتم! هول شدم و سریع تماس و وصل کردم :
" سـ سلام! "
صدای نفس هاش و شنیدم! به نظر حرف زدن براش سخته...؟
" سلام عزیزم، زنگ زدم یادآوری کنم! امشب توی اتاقم منتظرتم، ولی همون هتلِ قبلی! "
یه لحظه گیج شدم، بعد از اون همه حرفی که با هم زده بودیم حالا بهم میگه عزیزم؟! یادآوری؟! نتونستم اعتراضی کنم و فقط "باشه" ای گفتم! تماس و قطع کردیم و من... من باورم نمیشه اون بالاخره بهم زنگ زده! تا همین چند دقیقه ی پیش کاملا ناامید بودم، اما حالا میتونم متوجه بشم حتما کنار اومدن با خودش خیلی سخت بوده که اینقدر طول کشیده تا زنگ بزنه!
هر دقیقه شبیه یه ساعت گذشت تا اینکه وقتش رسید و من شروع کردم به آماده شدن... دیگه صبر ندارم؛ با وجود اینکه دوست دارم مثبت نگر باشم اما از دلشوره و استرس دارم میمیرم، از تصمیمی که گرفته و از حرفایی که قراره بهم بزنه خیلی میترسم و این ترس... هر لحظه بزرگتر میشه! الکس همراهم تا هتل اومد و بعد من اون و راننده رو رد کردم که برن! به پشتِ درِ اتاقش که رسیدم، کسی جلوم و نگرفت!
خودش در و برام باز کرد و من صورتش و دیدم... آرایش ملایمی داره و موهاش و بالای سرش بسته. ازم خواست برم داخل و من پشتِ سرش وارد شدم... در و بستم و بهش نگاه کردم که داره جلوتر از من راه میره؛ چرا نتونستم از حالت صورتش چیزی بخونم؟ اینکه هنوزم ناراحته، یا عصبیه یا بی حوصله ست یا بی خیاله...؟! :
" چیزی خوردی؟! "
" نه راستش... "
با شک گفتم و اون یهو برگشت سمتم! با یه چیزِ کوچیک توی دستش و نگاهی خالی و جدی بهم نزدیک شد؛ لباش و کنار گوشم آورد و تقریبا توی گوشم زمزمه کرد :
" خوبه... "
دستش و روی بدنم حرکت داد و من با تعجب فقط بهش نگاه میکنم!!!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...