~79~

3.6K 447 302
                                    

بعد از گذروندن یه سری روزای بد دوباره برگشتم به نوشتن. واقعا از چه دنیای شیرینی محروم شده بودم😭❤
ببخشید که نتونستم کامنتای قسمت قبلی رو جواب بدم، حالا اگه کسی هم دیگه داستان و ادامه نده بهش حق میدم :((
این قسمت و خیلی خیلی دوس دارم، دلیل دوست داشته شدنش هم توی خودشه!💕

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

د.ا.ن هری

حس خوبی دارم از اینکه میتونم کنارش باشم... کنار تختش روی صندلی نشستم، دستم و لبه ی تخت و سرم و روی دستم گذاشتم... چشمام و بسته نگه میدارم، سرم و بالا نمیارم و بهش نگاه نمیکنم همینطور که کنارم روی تختش دراز کشیده، فقط تو همین حالت بی حرکت میمونم. چون شبیه یه جُرم میمونه برام اگه این کار و کنم! نمیخوام معذبش کنم، فقط میخوام حسش کنم... فقط میخوام مراقبش باشم؛ فقط میخوام کنارش استراحت کنم... میتونم دستم و حرکت بدم؟ مثلا... به سمتِ دستش؟!

نوری که از پنجره داره اتاق و روشن میکنه خیلی زیاده؛ طوری که از پشت پلکای بسته م میتونم حاله ای از اطراف و ببینم! پلکام و آروم تا نیمه باز میکنم و به دستش نگاه میندازم... چرا اینقدر دورن؟! دستم و یواشکی به سمتش دراز میکنم و روی دست لاغر و ظریفش میذارم... تکون نمیخوره، حتما خوابش خیلی عمیقه! دستش و محکم تر میگیرم و با انگشتاش بازی میکنم... چقد دلم برای این کار تنگ شده بود... حس میکنم کسی کنارم ایستاده؛ بهش نگاه انداختم. بهم لبخند مهربونی میزنه :

" تزریق داره؟ "

سرش و تکون داد، همچنان داره لبخند میزنه... تخت و دور میزنه و به سمت دیگه میره. لبخندش... عجیبه! داره بهم دلشوره میده، آزاردهنده س! چرا... چرا اون لبخندِ لعنتی از روی لباش محو نمیشه؟ حس میکنم داره اتفاقی میوفته! اصلا چرا منِ احمق پرسیدم که تزریق داره؟ اینطوری میتونستم صداش و بشنوم و احتمال داشت بفهمم که داره راست میگه یا دروغ!
ضربان قلبم با بیشتر شدن حسِ بدی که دارم بالاتر میره... سوزن سرنگ توی رگش فرو میره اما... اما چیزی توش نیست... هواست! به سرعت به پرستار حمله کردم. دستش و محکم گرفتم تا ادامه نده، ولی اون محکم تر سرنگ و گرفته و با سماجت به ادامه دادن اصرار میکنه! صدای هشدار دستگاهی که به لو وصله بلند میشه و دستش که زیر سرنگه شروع به خون ریزی میکنه...

" لعنتی ولش کن... گفتم ولش کن! "

داد میزنم و باهاش درگیر میشم. سرنگ و از دست لو بیرون میکشم اما اون دیگه حرکت نمیکنه! مات و مبهوت به صورتش خیره شدم، اما متوجه چاقویی میشم که به سمتم کشیده میشه! نفسم چنان توی سینه م حبس شد که قفسه ی سینه م درد گرفت. باید آموزش هایی که دیدم و به یاد بیارم، آره پس اونا واسه چی بودن؟ واسه چنین مواقعی آموزش دیدم، واسه محافظت از لویی!
'درسته که از آدمای پدرم بودی، اما بهت نشون میدم که قدردان زحماتتم مربی!'
مچِ دستش و گرفتم، پیچوندمش و چاقو رو مهار کردم. صدای دستگاه متوقف نمیشه و به جاش مغزم و داره منفجر میکنه. دستش و ول میکنم و گلوش و میچسبم! با قدرت فشار میدم...

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now